♥♡❤ღعشق اولღ❤♡♥
سلام دوستان گلم ممنونم که به وبلاگم سر زدید امیدوارم بهتون خوش بگذره خب من خودم یه عاشقم این وبلاگم برا عاشق ها درست کردم امیدوارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کن
 
 

 

چــشــم مــن بیـا مــنــو یــاری بــکن


گــونـه‌هام خشـکیده شد کـاریبکن

 

اون کـه رفتــهدیــگه هیـچوقت نمـیاد

 

تــا قیــامت دل مــن گریــه می‌خــواد

 

هـــر چــی دریــا رو زمیــن دارهخــدا


بـــا تــمـــوم ابـــــــــرای آســـمــونــها


کاشکی میداد همه رو به چشم من


تـاچشـــمام به حــال مـن گریه کنـن

 

اون کــه رفــته دیــگه هیچوقت نمـیاد

 

تــا قیــامت دلمــن گــریـه می‌خـواد


قــصه گـــذشــته‌ هــای خـــوب مـــن


خیلی زود مثل یه خواب تمومشدن


حــالا بایـــد ســــر رو زانــوم بــــذارم


تــا قیـــامـــت اشــک حــسرت ببارم

 

دل هیــچکــیمثـــل مـن غـم نداره


مثــل مــن غربـــت و ماتـــم نــــداره


حـــالا کـــه گــریــه دوای دردمــــــــه


چــراچـشمم اشکش رو کـم مـیاره

 

خـــورشــــید روشــن ما رو دزدیـــدن


زیــر اون ابـــرای سنــگینکشــــیدن


همــه جــا رنـــگ ســـیاه مــــاتــــمه


فرصـــت مـــوندنمــــون خیـــلی کمه

 

اون کــه رفتـــه دیـــگههیچوقت نمیاد

 

تـــا قیـــامت دل مـــن گریـــه می‌خواد


ســرنوشت چشم‌هاش کورهنمی‌بینه


زخــم خنـــجرش مـــی‌مونه تو سیــنه


لـــب بســـته سینـــه غـــرقه به خــون


قـــصــــه مـــونــــــدنآدم هـــــمینــــــه

 

اون کـــه رفتـــه دیـــگه هیچــوقت نمیاد

 

تـــا قیــــامت دل مـــن گریـــهمــی‌خواد

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, :: 18:51 :: توسط : حمید ایرانی

روزی زنی روستائی  که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود ، بیمار شد .

شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد .

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت : مرا بغل کن ..

زن پرسید : چه کار کنم ؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد ، با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود .

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند ، شوهرش با تعجب پرسید : چرا ؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد : دیگر لازم نیست ، بهتر شدم . سرم درد نمی کند .

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى ” مرا بغل کن ” چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش ایجاد کرده که در همین مسیر کوتاه ، سردردش را خوب کرده است .

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد . فاصله ابراز عشق دور نیست ، فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, :: 21:5 :: توسط : حمید ایرانی

http://s3.picofile.com/file/7430420214/pcb80b97520da401c4dfa4e5e5d9fb13d6_9458_1_.jpg

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, :: 21:0 :: توسط : حمید ایرانی

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه‌ی بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آن‌ها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.


در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی‌گردیم…»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد.

روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آن‌ها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 17 تير 1392برچسب:, :: 20:54 :: توسط : حمید ایرانی

عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید.

♥کـ ـآشـ مـــــے شـ ـد ...

 



یکــ لحظـ ـهـ جآیمــآنـ رآبآ همـ عوضـ کنیمـ ...


شآیـد تُــ میفهمیدے چهـقـدر بے انصآفے .


و منـ مـــــے فهمیـ ـدمـ چـ ـرآ
================

 همیشه وقتی یکی ازم می‌پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ می‌گفتم... .

ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم: یکی!!! می‌دونی چرا؟ چون قوی‌ترین و بزرگ‌ترین عددیه که می‌شناسم... .

 دقت کردی که قشنگ‌ترین و عزیزترین چیزای دنیا همیشه یکی هستن؟؟؟ ماه یکیه... .

 خورشید یکیه... . 

زمین یکیه... .

خدا یکیه... .

مادر یکیه... .

پدر یکیه... .

 تو هم یکی هستی... .

وسعت عشق من به تو هم یکیه... .

پس اینو بدون از الآن و تا همیشه یکی دوستت دارم... . 

================

گفتند: بهت خیانت میکند!
گفتم:میدانم…
گفتند: این یعنى دوستت ندارد!
گفتم:میدانم…
گفتند: روزی میرود وتنها میمانی !
گفتم:میدانم…
گفتند: پس چرا ترکش نمیکنی!
گفتم:این تنها چیزی ست که نمیدانم…

------------------------

بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....
بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود ولی هنوزهم دوسش داری....
بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی ولی نمیدونستی برای چی....
بزن به سلامتی دوست و ادمهایی که از پشت خنجر زدن...
هنوز مست نشدم نگاه می کنم به انتهای شیشه و اخرین پیکم ولی هنوز حرف دارم..

==============

 

نمی فهمم

وقتی به نماز می ایستم

من ، تو را می خوانم… ؟!

یا تو ، مرا می خوانی …. ؟!

فقط کاش که عشق مان دو طرفه باشد . .

===========

 

 

هی لعنتی ...



اون طوریم که تو فکر میکنی نیست ...



شاید عاشقت بودم،روزی .....!



ولی ببین بی تو



هم زنده ام،



هم زندگی میکنم ...



فقط گاهی در این میان،



یادت ...



زهر میکند به کامم زندگی را ...



همیــــــــن...

=======================

 

نمی نویسم ...,نمی نویسم متن های غمگین متن های عاشقانه متن های تنهایی متن های احساسی عاشقانه سایت عاشقانه love

نمی نویسم …

کــه کـلـمـات را الــوده نـکـنـم بـه گـنـاه…

گـنـاهـی کـه از ان مــن اسـت…

نمی نویسم …

تـا سـکـوت را بـیـامـوزمـ….

نـمـی نـویـسـمــ….

تـا احـسـاسـاتم را مـحـبـوس کـنـمــ….

تـا نـخـوانـی…

نـدانـی….

کـه چـه مـی گـذرد ایـن روزهـا بـر مــن!!

مـی خـنـدمــ….

تـا یـادم بـمــانـد…

تـظـاهـر بـهـتـریـن کـار اسـت…!

تـا یـادم نـرود…

کـه دیـگـران مـرا خـنـدان مـی خـواهـنـد…

تـا یـادم بــمــانـد مـن دیـگـر ان مهرداد سـابـق نـیـسـتـمــ…

شـکـسـتـه امــ….

روزهـای زیـادی اسـت کـه شـکـسـتـه امــ….

ان زمـان کـه لـب بـه شـکـوه بـاز کـردم و گـفـتـم خـسـتـه امــ….

و ان هــا یـکــ بـــه یــکـــ رفـتـنـد…

خـسـتـگـی هـایـم را تـاب نـیـاوردنـد…

و اکــنـون ایــن مـنـمــ!

هـمـان مــهــــرداد دلـتـنـگـی کــه دلـش مـدام شــور مـی زنــد!

بـگــذار نـنـویـســـمــ…

مــن…

لــبــخـنـد مـی زنــمــ….

----------------------------------

 

با من كه باشي هيچي نميخوام

 دنيارو بي تو اصلا نميخوام

      وقتي تو هستي

   قلبم آروم

  زندگي كردن با تو آسونه

  بي تو من مردم زندگي سخته

   هر كي كه با تو باشه خوشبخته
====================

◄►בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم



פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم



و בر چشمـانـم



تــو را تماشا مے ڪنم



ڪی مے شود



از آب و آینـﮧ ها برخیزے



و پیش בست هاے פֿـالیـم



بنشیــنے (؟)ܓܨ............................

00000000000000000

 

 

 

ایـن بـی تــفـآوتـیهـآ...



ایــن بـی خــَـبــَـری هــآ...

 



گــآهی دیــدآر از ســَـر اجـبـآر...

 



نــَـبـودَن هآ ... نـَـدیــدَن هــآ ....

 



یــَـعـنـی بــُـرو ...!

 



گـــآهــی چـِـقــَـدر خِــنـگ مـیـشــویـم ..

==============

 

 

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
=============
 
هَمیشـِـــہ آز آمَدن "ن" بَر سر "کَلـــِـــــمآت" می تَرســـَــمـ.


نَــ دآشتـــَـن تُو...


نـَـ بُودَنـــ تُو...


نــَ مآندَنــــ تُو...

 

کآشـــ آیــن بآر حدآقل "دلِ وآژه" برآیــَــمـ مــی سُوختـــــــــ
 
 

و خَبــَر میــــدآد آز "نـَـ رفتــــن" تُو
=============

چگونه دست دلم را بگيرم ودر كنار

دلتنگيهايم قدم بزنم

در اين خيابان

كه پر از چراغ و چشمك ماشينهاست

...نه آقايان:

مسير من با شما يكي نيست

از سرعت خود نكاهيد

من آداب دلبري را نمي دانم

===============

 امـشبـ هـیچـی نـمے خـوآهـم !

نـه آغـوشـتـ رآ

نـه نـوازش عـآشقـآنـه اتـ رآ

نـه بـوسـه هـآے شـیریـنتـ...

فقـطـ بـیـآ

مےخـوآهـم تـآ سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایتـ خیـره بـمــآنـم

هـمیـن کـآفـی استـ

بـرآے آرامـش قلبـــ بــی قـرآرم

تـو فقـط بـیــآ . .
.
=================

تنهایی زمانی است که کسی را از دست می دهی؛

اما یگانگی زمانیست که خودت را در می یابی …

::

::
نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!

با هم قدم میزنیم

با هم میخوابیـم

دلم که میگیرد، آغوشش را بـــاز می کنـــــد

و بر گونه هایم بوسه میزند

اما نمی دانم دوستش دارم یا نه؟!

“تنهاییـــــم را” . . .

::

::

نه اینکه زانو زده باشم …

نه !!!

فقط تنهایی سنگین است…

===========

چــقدر دزدیــدنِ نگــاه ِ تــو


از چشــمان ِ تــو


لــذت بخــش اســت!


گــویــی تیــله ای


از چشــمم بــه دلــم مــی افتــد!


بـــانـــو!


بــا مــردی کــه تیــله هــای


بسیــار دارد،

مــی آیــی؟

===========

 

بعضی وقتهــآ...

          از شدت دلتنگیــــ ،
 
                      گریهــ کهــــ هیچ...!!!

                                  دلــ♥ــَت می خــوآهــَد ؛

                                             هــآی هــــآی بمیــــری...!

 

 

دل اگر بســــــتی ،

                محـــــــکم نبند!

                      مراقب باش گره کور نزنی...!



                                    او میـــــــــــــــــــــــرود!
 
                                        آنوقت تو میمانی و یک گره کور...!!!
 

 

نــذر ڪـرכه ام اگـر نیآیـے ،                      

 

                                                       پیـآכه از یآכت بــِروَمـ ...!

==============

 

بآورتـــ بِشَود یآ نـﮧ

 


 

روزﮮ مـﮯ رسُد کـﮧ دِلَتــ برآﮮ هیچ کَس؛


 

بـﮧ اَندآزه ﮮ مَـטּ تَنگــ نَـפֿوآهَد شُد


 

برآی نِگآه کَردَنمـــ


 

כֿـَندیدنمـــ


 

اَذیتـــ کردَنمــــ


 

برآی تَمآم لَحظآتـﮯ کـﮧ دَر کـ ـنارَم دآشتی


 

روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود


می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم "هیچکَس تکرآر مـטּ نخوآهد شُد

============

بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

 

=============

 

مـــذکر عزیــــز : " مـــــ♥ــــرد " بـــاش !


 

زمیــــن به مــــرد بودنـ ــــت نیــــاز داره !


 

مــــرد باش ؛ نـــه فقط با جســ♥ــمت !

 

 


مـــــرد بــــاش با نگــــاهت ، با احســ♥ــاست ، . . . !

 


 

مردونه حــــــرف بزن ، مــــ♥ـــــردونه بخنــــــد ، مردونه گریــــــه کن ،


 

مــــــردونه عشـــ♥ـــق بورز ، مردونه ببــــــــخش ، . . . !


 

مرد بــــــاش و هیچ وقت نامـــ♥ــردی نکن ؛


 

مخصوصـــــا در حق کســـــی که باورت کـــ♥ـــرده


و بهـــــت تکیـــــه کرده.....

============


ارسال شده در تاریخ : جمعه 14 تير 1392برچسب:, :: 14:6 :: توسط : حمید ایرانی

شب ، توی خیابون های بالا شهر ، با دوستام داشتیم دور میزدیم ... 3 نفر بودیم ...

کیارش برگشت سمت من گفت : بپیچ بریم یه رستوران با کلاس ، هم کلاس بذاریم ، هم شام بخوریم .

ساعتمو نگاه کردم ، 8 شب بود . خیابون ها شلوغ و تاریک بود .

آرش گفت : کیارش ؟ چی فکر کردی ؟ آقا ساسان دست و دل باز ، دانشگاه قبول بشه و باباش مدل ماشینشو ببره رو سانتافه و سور نده ؟ بعد کلاه روی سرش رو که البته فقط واسه تیپش بود ، مرتب کرد و خندید ...

کیارش هم حرفشو تایید کرد : راست میگی ها ! مهسا ، دوست دختر ساسان سور بده اون وقت ساسان نده ؟

به چراغ راهنمایی رسیدم ، یه لحظه به مهسا فکر کردم ، چقدر ازش بدم اومد ... دیگه ازش خسته شده بودم ، از لوس بازی هاش ، از کج دهنی هاش ، از جلف بازی هاش .

اومدم جواب دوستامو بدم ، گفتم : حرف اضافی ممنوع ، چراغ سبز شد ، حرکت کردم .

کیارش و آرش با هم داد میزدند : ساسان خسیس ، ساسان گدا ، ساسان بی پول ، ساسان بی پول ...

گفتم : زشته ، آروم باشید ببینم پنجره بازه ، بهمون میخندن .

کیارش گفت : این یعنی اینکه الآن میبرمون رستوران . خواستم جلوشون کم نیارم ، دور زدم و رفتم باباطاهر ، یعنی با کلاس ترین و البته گرون ترین پیتزا فروشی شهر .

رفتیم داخل ، اونجا پر بود از دختر و پسرهای جوون ، هر کودوم سعی میکردن که بهترین تیپ رو زده باشن . من رفتم سفارش بدم ، فیش رو که گرفتم ، گفتن نیم ساعت دیگه حاضر میشه .

نشستیم روی یکی از میز ها . اونجا تنها کسی که توجه منو جلب کرد ، یه میز بود که دورش4-5 تا دختر نشسته بودن .

کیارش به اون میزه اشاره کرد گفت : اون دختره رو ببین ، اوف ... من اگه امشب بهش شماره ندم ، اسمم رو عوض میکنم... آرش گفت : حالا میبینیم . اون دختری رو که کیارش میگفت ، یه مانتوی کرم با 4خونه های قرمز کمرنگ داشت . قیافش بد نبود ، موهاش مش بود و چتری هاش رو زده بود کنار ، داشت روسریشو مرتب میکرد .

ولی من بیشتر توجهم به اون دختری بود که کنارش نشسته بود ، داشت میخندید ، یه 22 سالیش میشد . یه مانتوی کوتاه مشکی پوشیده بود که روش ملیله دوزی شده بود .یه شلوار دمپاگشاد پوشیده بود ، کفشش هم دیده نمیشد .

قیافش هم نگم بهتره .توجهمو بدجور جلب کرده بود... یکی از دوستاش ، در حالی که داشت میخورد ، به من نگاه کرد و بعدش با همون خنده برگشت به اون دختره گفت : ندا؟ نیگاش کن چجوری نیگات میکنه ...! من که تازه فهمیده بودم که عشقم اسمش ندائه ، خجل شدم و سرم رو گرفتم سمت دوستام . ولی شنیدم که میگفت : ول کن بابا ، عجب آدمی هستی تو با اون چیکار داری.

خلاصه ، شاممون رو خوردیم و میخواستیم بریم ولی صبر کردیم که اونا اول برن بعد ما پشت سرشون بریم (یعنی اینو کیارش خواست )داشتیم میرفتیم ، کیارش خیلی راحت به اون دختره که گفت شماره داد . من و آرش دهنامون عین چی باز مونده بود . فقط داشتیم نگاش میکردیم . بهش گفتم : عجب استعدادی داری تو پسر .؟

اون شب هرکاری کردم خوابم نمیبرد ، فقط تو فکر مهسا و ندا بودم . ساعت 10 صبح مهسا زنگ زد گفت :بیا دنبالم میخوام برم واسه تولد دوستم ساعت بخرم براش . تو دلم گفتم : چقدر تو پررویی ...نمیخوساتم باهاش برم ، گفتم : کار دارم تو برو .گفت: خیلی خب پس از اونجا میام خونه ، خونه باشی ها!

سوار ماشینم شدم و رفتم بیرون ، یکم دور بزنم ، بلکه یه کم حال و هوام عوض شه .یکدفعه خیلی ناگهانی ، ندا رو دیدم . معطل نکردم و سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمتش . نمیدونم چرا اینکارو کردم ولی دیگه نتونسته یودم دووم بیارم . بهش گفتم : میشه چند دقیقه وقتتون رو به من اختصاص بدید ؟ گفت : بله . بفرمایید؟ کاری باشه در خدمتم . خندیدم گفتم : اون شب تو پیتزا فروشی بدجور توجه منو جلب کردین ... راستش نمیخوام مزاحمتون بشم . من دیشب به خاطر شما خوابم نبرد ، داشتم اینا رو میگفتم که یهو پرید وسط حرفم و گفت : بس کن . میخوای شماره بدی ، چرا انقدر ناز میای ؟ خب بده . خندیدم و نمیدونستم چی بگم . سریع شمارمو روی یه کاغذ براش نوشتم و دادم . گفتم : و حالا شما ؟ گفتش : امروز ساعت 12 بعد از ظهر بهتون زنگ میزنم .بعد راهش رو کشید و رفت . ساعتم رو نگاه کردم ، 11 بود . برگشتم خونه یادم اومد که قرار بود مهسا بیاد . تا رسیدم خونه ، ساعت 11 و ربع بود . یه ربع بود نشسته بودم پای کامپیوتر که زنگ خونمون خورد . از تو آیفون دیدممهسا بود درو باز کردم . اومد بالا مانتوش رو در آورد و با یه تاپ و شلوار لی بود . براش بستنی آوردم بخوره . آه هوا گرم بود در کیفش رو باز کرد و ساعتی رو که خریده بود نشونم داد . از سلیقش خوشم نیومد ولی گفتم خوبه . گفت : ارزون بود . 30 تومن بیشتر نشد . بهم گفت : کایوتر رو روشن میکنی ؟ بعد هم بدون اجازه بلند شد و رفت روشنش کرد و گفت : نمیخواد خودم روشنش میکنم . نمیدونستم که رابطم رو باهاش چه جوری خراب کنم . سریع وصل شد به نت و رفت چت کنه . ساعت 12 و ربع بود که ندا زنگ زد ، گوشی رو برداشتم گفتم : سلام یه لحظه صبر میکنید ؟ و رفتم تو حال ، فاصله ی بین حال و اتاقم زیاد بود و صدا نمیرفت . گفتم : خوبی؟ گفت مرسی . خیلی دوستش داشتم . 10 دقیقه باهاش حرف زدم و آخر هم ازش شماره ی ونه ی شخصیش و آدرسش رو گرفتم تا شب ساعت 8 برم دنبالش با هم بریم بیرون . بعد از ظهر یکم خوابیدم تا از حالت خواب بیام بیرون . ساعت 6 رفتم تا حاضر بشم رفتم آرایشگاه تا موهامو درست کنه ، ادکلن دی اند جی زده بودم ، تیپمم اسپرت بود .

رفتم زنگ زدم، خودش برداشت ، تنها بود . گفت تو این شهر دانشجوئه . بهش گفتم : چن سالته ؟

ن : بیست . تو چی؟

س:بیست و یک .

رفت واسم آب میوه آورد . داشت آبمیوه ی خودش رو میخورد . یه تاپ و شلوار مشکی پوشیده بود که روش با پولک ، عکس قلب طراحی شده بود . آبمیوش که تموم شد ، رفتم کنارش نشستم . موهاشو ناز کردم . بهش گفتم دوستش دارم . خندید گفت : منم همینطور .بغلش کردم و بوسش کردم. نمیدونم چرا ولی تا به ندا فکر میکردم، احساس میکنم که مهسا در برابرش هیچه ! اون شب گذشت و من بالاخره دوباره برگشتم خونه . روی تختم دراز کشیده بودم ، ولی خوابم نمیبرد واسه همین رفتم سراغ کامپیوتر ، به اینترنت وصل شدم که دیدم به مسنجر به جای آیدی من ، آیدی مهسا رو باز کرد . مثل اینکه یادش رفته بود آیدیشو پاک کنه از تو مسنجرم . ولی وقتی مسنجرش باز شد ، دیگه قضیه فرق میکرد . همون اول ده دوازده نفر اونم فقط پسر بهم پی ام دادن ، درضمن پر بود از آفلاین . لیستش رو نگاه کردم ، دیدم 130 نفر ادد کرده ، تا چشم میخورد آیدی پسر بود . کامپیوتر رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم تا فردا به حساب مهسا برسم آخه بهش گفت هبودم که دوس ندارم با پسر چت کنه .

فردا صبح وقتی بیدار شدم ، اول رفتم پیش ندا . تازه از خواب بیدار شده بود . ازش معذرت خواستم و تمامقضیه ی مهسا رو تعریف کردم . بهم گفت: اگه میخوای باهات باشم ، مهسا رو باید فراموش کنی ... قرار شد برای اولین باز اون روز بعد از ظهر برای نهار بیاد خونم . ساعت 2 خونمون بود ، نهار رو از بیرون ، سفارش داده بودم . بغلش کردم و آروم آروم موهاشو ناز کردم ، دیگه نمیتونستم دووم بیارم ، ولی اشکاتم ریختن ... اشکام میریختن و داغی شون ، گونه هام رو قلقلک می داد . چشمام سوز میکردن ، ولی مثل ابر بهار میریختن . قلبم دیگه عادی نمی زد ، سرم درد گرفت ... هر قطره ی اشکم ، از قبلی داغ تر بود و هر چی جلوتر می رفتم بیشتر داغ میشد . ندا هم دیگه نتونست دووم بیاره ، بدون اینکه حتی پلک بزنه ، اشکاش از روی گونه هاش سر میخورد ، بهش گفتم :دوستت دارم ... این جمله ، خیلی چیزهارو عوض کرد ،ندا دیگه حس قبلی ر به من نداشت ، اون و من یه روح توی دو بدن بودیم . آروم رفتم لپش رو بوس کردم ، ولی هرکاری میکردم دلم نمیومد لبام رو از لپ هاش بر دارم . بخاطر همین وقتی برداشتم ، لپش قرمز شده بود . خندید ... دستاش رو گرفتم ، داغ بود ، تمام بدنش داغ بود ... با پشت دستام ، اشکاش رو پاک کردم . نهار رو خوردیم ، میخواست بره ، ولی نذاشتم . گفتم یه کم بخواب ، شب بریم لب ساحل .

در تاقم رو باز کردم ، من 2 تا اتاق داشتم ، یکیشون توش کامپیوتر و وسایل کارم بود و یه تخت ، که معمولا" توی اون بودم ، یکی دیگشون ، یه تخت دو نفره بود با کمد لباسام ، یه تلویزیون ال سی دی که بهش ماهواره وصل بود و سایر وسایل ... رفتم توی اتاقی که تخت دونفره داشت ، کنار هم خوابیدیم . وقتی بیدار شدیم ، ساعت 6 بود . رفتیم در خونشون تا چند تا لباس برداره برای خودش . از اونجا ، مستقیم رفتیم دریا . وقتی رسیدیم ، ساعت 9 شب بود . وسایلمون رو گذاشتیم توی ویلامون و رفتیم دریا . ندا یه سنگ گرفت دستش و پرتابش کرد تو دریا ... موج جالبی ایجاد کرد . شب بود . تصمیم گرفتیم برای شام بریم یه رستوران .شام رو سفارش دادیم و منتظر بودیم . گوشیم رو روشن کردم.مهسا ،برام 3 تا اس ام اس فرستاده بود ، محلش ندادم .

شاممون رو خوردیم و رفتیم یکم دور بزنیم و برگشتیم . دوباره رفتیم لب ساحل تا چن تا عکس بگیریم . دوربین فیلم برداری رو روشن کردم ، ندا پشت به دریا یعنی روبروی دوربین وایستاد و شر.ع کرد به حرف زدن :بله . اینجا که میبینید ، دریاست . نپرسید با کی اومدم که دلم خونه . خدایا ، عزرائیل وا3 من فرستادی ؟ روز اول دوستیمون من رو برده ماه عسل. اینا رو میگفت و میخندید . 10 دقیقه ای داشتم ازش فیلم میگرفتم . فردا صبحش ، رفتیم بازارهاش رو دور زدیم . اولین بازاری که رفتیم ، یه مغازه هله هوله فروشی(!) بود .ندا یه عالمه قره قوروت و آلوچه خرید . رفت در کیفش رو باز کنه که زدم رو دستش ، گفتم : خوشم نمیاد جلوی من دختر در کیفش رو باز کنه ، گفت : آخه خودم دارم . اخم کردم وسریع حساب کردم . کلا" برای خودم یه عینک دودی ، یه تی شرت ، یه اسپری با یه شلوارلی خریدم که همشون با سلیقه ندا بود . برای ندا هم چن تا لباس زیر ، یه جفت کفش اسپرت ، چن تا لاک و لوازم آرایشی ، دو تا روسری ، یه سری بدلیجات خریدم .

فرداش خیلی خسته بودیم ، تا ساعت 11 صبح استراحت کردیم و بعدش هم یه کم چیپس و پفک خریدیم تا وقتی داریم برمیگردیم خونه ، بخوریم . ساعت 12 حرکت کردیم . وسط های راه ، ندا دوربین عکاسی رو در آورد و در حالت رانندگی چن تا عکس ازم گرفت ، آخریش رو هم واسش شکلک درآوردم . وقتی رسیدیم ، ساعت 2 بعد از ظهر بود ، بردمش خونه خودم و تاساعت 7 خوابیدیم . وقتی بیدار شدم ، مهسا زنگ زد : ا

- الو ؟ چرا این چن وقتی هرچی بهت زنگ زدم جواب نمیدادی؟ نه گوشیت نه تلفن خونه . چن بار هم اومدم در خونتون ولی خونه نبودی .گوشی رو خاموش کردم و ترجیح دادم دیگه به حرفاش گوش نکنم تا اینکه 6 ساعت واسش توضیح بدم .

واسه خودمون چایی درست کردم ، ندا نخورد ، گفتم چایی دوست نداره و فقط آبمیوه میخوره . واسش یه لیوان آب آلبالو جا کرددم و ددم بخوره .

آسمون دلش پر بود ، نمیتونست دووم بیاره و بالاخره بغضش ترکید و گریه کرد . من عاشق راه رفتن زیر بارون بودم . دست ندا رو گرفتم و بردم توی حیاط خونه وایستادم . گفت : خیس میشم . بغلش کردم گفتم : خب قشنگیش به همین خیس شدنشه ، تو هم اگه سردته ، بیا بغل من گرم شی . بعد رو زمین نشستم و پاهام رو دراز کردم و ندا رو نشوندم روی پاهام . مثل موش آب کشیده شده بودم . یه ربع که گذشت برگشتیم تو خونه .

ندا رفت حموم و منم توی اتاقم لباس هامو عوض کردم . فردا صبح که بیدار شدم ، ندا میخواست بره خونشون . رسوندمش .

بعد رفتم تا حساب مهسا رو برسم . رفتم خونشون ، هیچ کس خونشون نبود ، در واقع تنها بود . نشستم روی مبل . رفت چایی بیاره ، گفتم نمیخواد بیا اینجا بشین کارت دارم . اومد سمتم بلند شدم تا قدم بهش برسه . با عصبانیت تمام نگاش کردم و بعد محکم زدم زیر گوشش . اشکش اومد و گفت :این چه کاریه می کنی ؟ سرش داد زدم : عوضی ، مگه من بهت نگفته بودم که نمیخوام تا وقتیبا منی با پسر دیگه ای چت کنی ؟ سرخ شد .

خیلی بدجور دعواش کردم و بهش گفتم: دیگه نمیخوامش ، چون یکی دیگه جاشو گرفته . محکم تر و با هق هق تندتر گریه میکرد. بهش گفتم دفعه بعدی بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده، ازش شکایت میکنم.بعد هم سریع اونجا رو ترک کردم .از این کارم ، احساس آزاد ی میکردم . از اینکه از دست یه خیانتکارراحت شدهبودم ، خوشحال بودم .

رفتم پیش ندا ، یکم پیشش نشستم ، یه چایی خوردم وبعد قضیه ی مهسا رو تعریف کردم براش.

گفت: آخی ، گناه داشت ، کاش نمیزدی زیر گوشش .

ازش پرسیدم : عکسا رو چاپ کردی؟ گفـ ت:آره ، از هرکودوم 2 تا چاپ کردم یکی برای خودم ، یکی هم بپرای تو . بد عکس ها رو آورد و تحویلم داد . بهش گفتم : اگه کاری نداری من برم .

رفتم خونه . عکسا رو نگاه میکردم که مامانم زنگ زد : الو ؟ سلام .

-سلام پسرم . کجایی ؟

-تهران . چطور مگه؟

--دختر عموت ازدواج کرده . نمیخوای بیای عروسیش؟

-کیه؟

-پس فردا .

-ه بابا ، خیلی هم ازش خوشم میاد

-زشته مادر جان ، بیا حداقل یه تبریک بگو ، از اون حال و هوا هم در بیای ، یه خورده حال و هوات عوض بشه .

- نه مادر جان ، به زودی آنچنان حال و هوام عوض بشه که تا حالا ندیده باش .

-چطور ؟

-پسرت داره دوماد میشه ، عاشق شدم مامان .

- به ، نه بابا ؟ کی هست حالا ؟

- اسمش ندائه ، عکسشو براتون میل میکنم

-باشه باشه . پس من منتظرم .

تلفن رو قطع کردم و رفتم تا عکسا رو برای مامانم ایمیل کنم . کارم که تموم شد ، کامپیوتر رو خاموش کردم .

یهروز گذشته بود و ندا نه به من زنگ زده بود ، نه خبری ازش بود .

بهش زنگ هم میزدم ، جواب نمیداد . تا این که بالاخره رفتم در خونشون . زنگ ایفون رو زدم ، اما کسی جواب نداد .

تا اینکه یه پیرزن که ظاهرا" همسایش بود ، به من گفت : نیستش عزیزم ، حالش بد شد ، بردنش بیمارستان .

-کودوم بیمارستان ؟

- بیمارستان ....

سریع خودم رو مث جت رسوندم اونجا . تو بخش آی سی یو بو . از یکی از پرستارها پرسیدم ، چه اتفاقی براش افتاده ، پرستاره باا دستش یه خانومی رو نشون داد و گفت : ایشون مادرشون اند . رفتم سمتش و گفتم :

- سلام خاله ، من دوست ندا ام . ندا چیش شده ؟ چن وقته اینطوری شده ؟

- سلام پسرم . مگه بهت نگفته بود ؟ این چند وقتی ، مریضیش بدجور آزارش میداد . حالا هم …

- مریضی؟ از چی حرف میزنین ؟

- -مگه نمیدونی مادر؟ ندا سرطان داشت .

با گفتن این حرف ، تموم دنیا روی سرم خراب شد . با پرستاره رفتم توی اتاق . روی تخت دراز کشیده بود و یه ماسک روی دهانش بود .

صداش کردم : ندا ؟ تدا؟

دفعه ی بعدی که ندا چشماش رو باز کرد ، دقیقا" 4 روز بعدش بود . ما دورش بودیم . (من و خانوادش) به من نگاه کررد و آروم آروم بدون اینکه صدایی ازش بیاد بیرون ، گریه میکرد ، اشک میریخت و منو نگاه میکرد . آروم پلک زد و صورتش رو برگردوند اونور . بوسش کردم . محکم تر اشک ریخت . با دیدن اشکاش ، اشک های من هم در اومد . ندا چشماش رو بست و دوباره باز کرد ، نگام کرد ، ماسک رو از روی صورتش برداشت ،

گفت : ساسان ... دارم میمیرم ...

اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم :این چه حرفیه میزنی عزیزم ؟ اگه اینجا خوب نشدی ، میبرمت خارج از کشور ، اونجا حتما" خوب میشی ...

ندا دوباره چشماش رو بست ، ولی دیگه باز نکرد ... هیچوقت ...

توی اتاقم با دیوار های قرمزش نشسته بودم و داشتم پای کامپیوتر فیلمش رو نگاه میکرد م ، چقدر جاش خالی بود ، اون قسمتی که داشت میخندید ، اون جایی که داشتم واسش ادا در می آوردم . . . هنوز باورم نمیشه که دیگه ندایی وجو نداره ... اشک هام ، با سرعت هرچه بیشتر ، از قبلی پیشی میریزن و همدم تنهایی های من میشن . ولی ندا دیگه هرگز ابر نمیگرده ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:15 :: توسط : حمید ایرانی

 گوش کن با تو سخن می گویم!!
 زندگی در نگهم گلزاری است
 و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه ی پر گل این گلزاری.
من در اندام تو یک گل می بینم .
گل گیسو گل لبها گل لب خند شباب
.من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
.گل عفت گل تقوا گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ گل دنیای سپید.
می خرامی و تو را می نگرم
 تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست چون شاخه ی سر سبز و برومند شدی.
همچو پر غنچه درختی همه لبخند شدی
اما دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش.
همه گل چین گل امروزندوهمه هستی سوزند
کس به فردای باغ نمی اندیشد.
انکه گرد همه گلها به هوس می چرخد بلبل عاشق نیست
 بلکه گل چین سیه کرداری است که دود در پی گلهای لطیف
 تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد در خاک.
دست او دشمن باغ است و نگاهش نا پاک.
اما تو گل شادابی به ره باد نروغافل از باد مشو.
ای گل صد پربا تو در پرده سخن می گویم
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
 گل پژمرده نخندد بر شاخ
 کس نگیرد ز گل مرده سراغ.
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است
 و تو چون قطعه ی الماس درشتی کم یاب
 گردن آویزی بر این زنجیری.
تا نگهبان تو باشم زهراسی همه شب
خواب بر دیده ی من هست حرام.
تو که تک گوهر دنیای منی
 دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
 چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند
همه گوهر شکنند.
دیو کی ارزش گوهر داند
نه خردمند بود هر که اهریمن را
 از سر جهل سلیمان داند
 تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
 تو گلی تو گل صد رنگی
پیش گل چین منشین.
تو یکی گوهر تابنده ی بی مانندی

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:15 :: توسط : حمید ایرانی

 


کاش عشق را لايق باشند ، آنان که تظاهر می کنند عاشقند ! آنان که کودکانه اشک می ريزند و از بارها و بارها زمزه ی « دوستت دارم » هيچ ابايی ندارند ! نه ...زندگی بازيچه ی خنده های شيطانی و دل دادن های کودکانه نيست ! فرياد نابودی وجود انسان يا صدای شکستن غرور ، چه لذتی برای شنيدن دارد ؟؟؟ چرا باور نمی کنيد ، عشق در تمام ثانيه ها جاری است .نگاه کن ... اين زندگی با تمام زيبايش از تو لبريز است و خواهان بودنت . دنيا بزرگ تر از آن است که به تو اجازه ی ناميدی دهد . بزرگ تر از وسعت چشمان تو ... با معنی کلام و نگاهت بازی نکن . بگذار عشق معنی اسطوره ای خود را حفظ کند ! می ترسم از فردا ... خدايا ! چه بر سر اين جماعت خواهد آمد ؟ چه بر سر اين اشرف مخلوقات خواهد آمد ؟؟؟ فراموش کردند ارزش انسان بودن را ... فراموش کردند « فتبارک الله احسن الخالقين » را ! می دانم ! عشق هم دچار روزمرگی خواهد شد

 

 

 

با آمدنت فریبم دادی

یا با رفتنت؟

کاش تو را هرگز نمی دیدم

 

تا همیشه سراغت را

 

 

 

 

 

از فرشتگان می گرفتم

 

تا تلخترین شعرم را هرگز

 

 

 

 

 

در گوش خدا نمی خواندم

 

کاش تو را هرگز نمی دیدم

 

 

 

 

 

 

آن وقت

 

 

 

 

 

نه بغضی در گلویم بود

نه این دلشدگی

و نه مشتی شعر

 

 

نیمه شب آواره و بی حس و حال
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل بیاد آورد ایام وصال
از جدایی چندی  می گذشت
چندی از عمر رفت و برنگشت
دل بیاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی میشود غمهای من
با تو زیبا میشود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت، مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکوهی پاک بود
روزگار، روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا، پر پروانه را

 

 

 

 

عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را مبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یکبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما ... مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او، یاد تو ، ما را بس است


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:10 :: توسط : حمید ایرانی

من می روم و تو می مانی

به اميد همه ي باور هايت

با عشق مدارا مي كني و مي گويي...

كسي ديگر مي ايد ........

تو كه مي روي

من مي مانم و من.....

بي مدارا.....بي عشق....

به اميد هيچ كس ديگري

 

کجاي اين جنگل شب پنهون ميشي خورشيدکم

 


پشتِ کدوم سَد سکوت پر ميکشي چکاوکم


چرا بمن شک ميکني منکه منم براي تو


لبريزم ازعشق تو و سرشارم ازهواي تو


دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو


پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو


*  *  *


گريه نمي کنم نرو، آه نمي کشم بشين


حرف نميزنم بمون، بُغض نمي کنم ببين
*  *  *


سفرنکن خورشيدکم ترک نکن منو نرو


نبودنت مرگ منه راهي اين سفرنشو


نزار که عشق منو تو اينجا به آخربرسه


بري تو و مرگ من از رفتنه تو سربرسه


*  *  *


گريه نمي کنم نرو، آه نمي کشم بشين


حرف نميزنم بمون، بُغض نمي کنم ببين


*  *  *نوازشم کن و ببين عشق ميريزه از صدام


صدام کن و ببين که باز غنچه ميدن ترانه هام


اگرچه من بچشم تو کمم قديمي ام گُمم


آتشفشان عشقمو درياي پُزتلاطُمم


*  *  *


گريه نمي کنم نرو، آه نمي کشم بشين


حرف نميزنم بمون، بُغض نمي کنم ببين

  

 

 

بچه بودیم،جوان بودیم،نادان بودیم...روزگاری خیلی دور،از یکی از بانوان عالم موسیقی به نام خانم حمیرا خوشم می آمد...

 

بزرگتر که شدم دیدم : نه!...حمیرا نمی تواند نمایندگی دنیای مرا داشته باشد...اصلا این اواخر برایم مطرح نبود...تا اینکه یه روز که از دانشگاه بر می گشتم   ...توی تاکسی – که یکی از رسالت هایش ترویج موسیقی لس آنجلسی است – نشسته بودم که از دستگاه پخش آقای راننده صدای آشنایی به گوش رسید :حمیرا...تا آمد بدمان بیاید،دیدم که چه شعر خوبی دارد و چقدر هم به حال و هوای آنروزهای  من می خورد...راننده گفت: لاکردار! خیلی ماهه به خدا !!

 

لحظه ی خدافظی!به سینه ام فشردمت

اشک چشمام جاری شد،دست خدا سپردمت

 دل من راضی نبود به این جدایی نازنین

عزیزم منو ببخش اگه یه وقت آزردمت

گفتی به من غصه نخور می رم و برمی گردم

همسفر پرستوها می شم و برمی گردم

گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی

گفتی تا چشم هم بزنی می رم و برمی گردم

عزیزِرفته سفر کی برمی گردی؟

چشمونم مونده به در کی برمی گردی؟

 رفتی و رفت از چشام نور دو دیده

 ای ز حالم بی خبر کی برمی گردی؟

غمگین تر از همیشه به انتظار نشستم

 پنجره ی امیدمو هنوز به روم نبستم

 پرستوهای عاشق به خونه شون رسیدن

 اما چرا عزیز دل هرگز تو رو ندیدم

  گفتی به من غصه نخور می رم و برمی گردم

 همسفر پرستوها می شم و بر می گردم

  گفتی تو هم مثل خودم غمگینی از جدایی

  گفتی تا چشم هم بزنی می رم و برمی گردم

 عزیزِرفته سفر کی برمی گردی؟

 چشمونم مونده به در کی برمی گردی؟

  رفتی و رفت از چشام نور دو دیده

  ای ز حالم بی خبر کی برمی گردی؟

 

انگار همه ی خواننده هایی که دوستشان دارم و داشتم،بسیج شده بودند که مرثیه بسرایند و مرا به یاد روزهای تلخی که خواهم و خواهیم داشت بیندازند...حتی خواننده ی ترکیه تبار،امراه

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:6 :: توسط : حمید ایرانی

 

 

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام …

در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد…
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند…
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم…
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم…
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ، میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …


رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی
چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر

رفتی؟

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:3 :: توسط : حمید ایرانی
درباره وبلاگ
به وبلاگ همون عاشق نیمه راه خوش اومدید همونی که تنهام گذاشت
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق اول و آدرس hamid.almani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 281075
تعداد مطالب : 283
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->




kaj tasavir کد کج شدن عکسها در وبلاگ