♥♡❤ღعشق اولღ❤♡♥
سلام دوستان گلم ممنونم که به وبلاگم سر زدید امیدوارم بهتون خوش بگذره خب من خودم یه عاشقم این وبلاگم برا عاشق ها درست کردم امیدوارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کن
 
 

یادت باشد

دلت که شکست ، سرت را بگیری بالا

تلافی نکن ، فریاد نزن ، شرمگین نباش...

حواست باشد ؛

دل شکسته ، گوشه‌هایش تیز است.

مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی به کین،

مبادا که فراموش کنی روزی شادیش، آرزویت بود...

صبور باش و ساکت.....

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:, :: 7:36 :: توسط : حمید ایرانی

جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم یا به بهونه های مختلف جوادو بی محل میکرد تا یک سال جوادو دور داد تا اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود مریم تو این حرفو جدی زدی؟ مریم هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاهو تموم کنم  چهارسال طول میکشه بهتره به فکر دختر دیگه ای باشی این برا هر دومون بهتره جواد گفته بود شوخی رو دیگه بس کن مریم هم گفته بود من هیچوقت انقد جدی نبودم جواد گفته بود نکنه من کاری کردم که ناراحت شدی؟ اونم گفته بود تو کاری نکردی من بدرد تو نمیخورم اینو گفته بود و از خونه زده بود بیرون جواد رفته بود دنبالش و تو خیابون با هم دعوا کرده بودن جواد بهش گفته بود تو چت شده؟ چرا بیربط حرف میزنی؟ این بازیو تمومش کن و برگرد من نمیتونم بدون تو زندگی ولی قلب رئوف و نازک مریم از سنگ شده بود به جواد گفته بود اگه ادامه بدی خودمو می کشم جواد با گریه گفته بود کی مریم قشنگ و مهربون منو از من گرفته؟ مریم گفته بود کسی نگرفته ما مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز پوچ و بی فایده است و حالا پول حرف اول رو می زنه جواد گفته بود خب منم پول دار میشم منم میرم دانشگاه مریم هم گفته بود ما به درد هم نمی خوریم و دیگه هیچ وقت سراغ من نیا ، بعد از این هر کاری پدر و مادر هردوشون کردند که مریم راضی بشه مریم زیر بار نرفت که نرفت این وسط جواد خودشو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسشو ترک کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص. مریم هم که اصلا به فکر جواد نبود ، مریم بعد از دو سال از دانشگاه با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا جواد عشق خودشو میدید که با پسر دیگه ای داره می ره گردش و ازا ینی که هست بدتر میشد اینجا بود که پدر مادر جواد اونو برده بودند به یک مرکز درمان و جواد خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به مریم فکر نکنه و زندگیشو دوباره درست کنه بعد از تقریبا چند ماه جواد سلامتی خودشو به دست اورد و درسشو دوباره شروع کرد و درس میخوند برا کنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس میخوند انگیزه هاش چندبرابر شده بودند ( اینایی که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و منی که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمیکنه) بعد از امتحان کنکور جواد مهندس عمران قبول شده بود و دیگه زندگیش از این رو به اون رو شده بود جواد قرص خوار با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکترا سالم شده بود و برا خودش شده بود مهندس جالب تر این این بود که شوهر مریم فردی چشم چرون و شکاک بود و همش چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمیداد مریم که به خونه پدر و مادرش حتی بره همیشه گوشی مریمو چک میکرد حتی چند بار مریمو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش بهره می برد و نه از وجود خودش شوهرش چون خودش خراب بود به زنش هم شک می کرد مریم چون به جواد پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود همش میگفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با جواد تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بینشون بود فکر میکرد آرزوی مرگ میکرد که چرا اینقدر در حق جواد بد کرده ولی روش نمی شد که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش گفته بود من نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم مریم با چشمی پر از اشک و خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد حالا خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحیشو به کلی از دست داده بود دانشگاهشو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس میخوند ولی مگه زخم زبون مردم میزاشت درس بخونه و راحت باشه جواد هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با جواد روبرو شه بخاطر همین جواد رفته بود تو اتاقش و احوالشو پرسیده بود مریم هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجرکشم بکنی؟ آره من احمقم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت میخواد بگو جواد هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودتو بکنی من اشتباه کردم که مزاحت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده است این حرف مریمو داغون کرد بعد بهش گفته بود که خودشو ناراحت نکنه و میتونه زندگیشو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه فقط اراده میخواد و توکل به خدا اینو گفته بود و خواسته بود بره ولی مریم مانع شده بود و نذاشته بود یقه شو گرفته بودو بهش گفته بود من تو رو میخوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانمو خوردم بخدا هنوز عاشقتم جواد که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و همینجوری نگاش میکرد بعد مریم گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و خاطرات بچه گیمون بعد دفتر خاطراتشو آورده بود و به جواد نشون داده بود جواد که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو اینطرفا نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت میگشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو مریم کوچولو و قشنگ خودمی بعد بهش گفته بود همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی مریم از بس گریه کرده بود دیگه اشکی براش نمونده بود و باورش نمیشد جواد بخشیدتش و هنوز دوسش داره بعد از چند ساعت حرف زدن جواد تدارک خواستگاری رو چیده بود و مریمو برای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.این هم داستان پر ماجرای جواد و مریم ولی مردایی مثل جواد کم هستن و پول وعشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشید.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 17 خرداد 1392برچسب:, :: 20:6 :: توسط : حمید ایرانی


بماند که کی هستم ، با یه اسمه مستعار شروع میکنم  ، واسه خودمو عشقم بد نشه ، هرچند که عاشقی گناه نیست ، اما خودتون بخونید ، میفهمید که حق دارم...
اسممو میذارم روناک  - اسمه کسیو که دوس دارمم نمیگم ، ولی اسمه مستعارم نمیتونم جایه اسمش ، حتی الکی اسمه دیگه بذارم واسه همین تو حرفام میگم ((عشقم))
شهریور دوسال پیش بود که عاشقه یه پسری شدم که مغازه داشت ، (خدمات کامپیوتری). همیشه با خانوادم جایی میرفتم ، خانواده نسبتا معتقدی هستیم ، خشکه مذهب نه ،در کل معمولی هستیم ، من از نجابت و سربزیریه پسره خوشم میومد ،اینکه مثه خودم  چشم تو چشم نمیشد ، و سرشو مینداخت پایین و ... خیلی از این رفتارش خوشم میومد ، درواقع عاشقه این کاراش شدم ، حتی واسه دخترا هم کار نمیکرد ، میسپرد دسته فروشندش ، که بعد از گذشته چند وقت ، کارایه منو میکرد ،

چند دفعه ای که واسه کارام میرفتم ، متوجه شدم ، به من علاقه داره ، منم همینطور بودم ، چند دفعه ای که گذشت و دیدم داره نشون میده که دوسم داره ، حدوده 7-8 ماه که چند وقت یه بار رفتم واسه کارام بیشترو بیشتر ازش خوشم میومد ، ولی همیشه با یکی از افراده خانودام بودم ، واسه همین پیشه خودم میگفتم شاید نمیتونه چیزی بگه ،خودم شمارشو گیر آوردم و یجوری حالته ناشناس گفتم ، تو کسیو دوس داری؟ گفت من کسیو ندارم ، دوس دختری ندارم ،منم گفتم من دوستت دارم . گفت شما ؟ گفتم وقتی خودمو معرفی میکنم که عشقو از چشمام بخونی ، تو باید خودت بفهمی من کی هستم ،اونم تو اس  گفت تو فامیلیت (----) نیست ؟ فامیلی منو گفت ، دیگه فهمیدم که اونم به من فک میکنه ،

خلاصه بعد از اینکه فهمید منم ، بهش گفتم من از دوستی خوشم نمیاد ، فقط خواستم بدونی منم دوست دارم ، بهم گفت قصد ازدواج باشه که گناه نداره ، گفت که اونم منو دوس داشته ، گفت من تو رو بیشتر دوس دارم .
چند وقتی گذشت و خیلی کم ، در حد آشنایی بهم دیگه اس میدادیم ، خیلی سنگین و با احترام تا اینکه شماره خونمونو خواست تا مادرش بیاد خواستگاریم ،چند روزی تو برنامه امتحانا بودمو یکم برنامه هایه خواستگاری عقب افتاد ، تا اینکه اتفاقی یکی از بچه هایه مدرسه که از بچه هایه یه کلاس دیگه بود ، (من اون موقع سوم هنرستان بودم )، داشت تو سایت درباره ی اون مغازه حرف میزد که قضیش مفصله ،بماند سره چی ، اما فهمیدم داره درباره ی عشقه من حرف میزنه ، بچه هایه کلاسه ما منو به عاشق اسم گذاشته بودن ، خودتون میونید که حالتایه کسی که عاشق باشه چجوریه ، خلاصه که تابلو شده بودم که اسممو عاشق گذاشته بودن ، هم اسمه طرفمو هم اسمه مغازشو هم میدونستن ،این دختره که حرف میزد ، همه به من نگاه کردن ، یکی از بچه ها گفت داره عشقه تو رو میگه ها !!! دختره اومد سمتم گفت ، مگه تو میشناسیش؟؟!! عشقت؟؟!!! گفتم تو چیکاره ای ؟؟ گفت من دوسته دوست دخترشم ، منم باورم نمیشد ، ولی گفتم ، حالا بودی که بودی، الان که نیست ، یه روزی دوسته تو دوستش بوده ، دیگه اینچیزا رو نداره !!!گفت ،اتفاقا الانم دوست هستن .

وای خدایا این داره چی میگه ، تمامه بدنم شل شد ، خواستم باهاش دعوا کنم که گفتم بذار ببینم چی میگه ، نکنه راست باشه ؛ یکم فحش و دعوا راه انداختم که حرفی که میخوای بزنی تا ثابت نکردی ، نگو ، گفت ثابت میکنم و دختررو واست میارم ،من هنوزم باورم نمیشد .
تو امتحانایه خرداد 89 بودیم ، که دختررو آورد ، وااای خدایا این دختره !!؟؟ همونی بود که ساله گذشته سوم بودو اصلا حسه خوبی بهش نداشتم . الانم که دارم مینویسم دستام میلرزه ، تا اومدو گفت قبری که بالا سرش وایستادی ، توش مرده نیستو ، ....من هنوز تو بهته اینکه چرا این بشه رقیب عشقیه من ؟؟!!!

فقط گریه میکردم ، اس ام اس هاشو خوندم ، زنگ زد و با عشقم حرف زد ، هر چند که عشقم سرد جوابشو میداد اما دختره جلو من داشت باهاش قراره بیرون رفتن میذاشت ،حالم خیلی بد بود ، اومدم خونه و بهش اس دادم چرا بامن بازی میکنی، این دختره کیه و .... اونم حاشا کرد ، تازه آقا قهرم میکنه که تو منو باور نداری و ... یکم شروع کرد به اینکه بخواد کاراشو بپوشونه که اصلا این دختره رو نمیشناسه ؛ منم خیلی دوسش داشتم ، گفتم باشه قبول کردم که اون دوستت نبوده ،

این اتفاقا وسطایه قراره خواستگاری بود ، ادامه قضیه دختررو زیاد نگرفتم ، ولی دختره همش زنگ میزد و اس میدادکه عشقم بهش فحش میده و ...  عشقم بعد از سه جلسه خواستگاری بلاخره اومد ، این سه دفعه ، یه دفعش مامانش اومده بود منو ببینه ،یه دفعش مامانش و باباش اومدن و دفعه بعد مامانو باباشو خودش . تو جلسه دوم ، باباش میگفت شما بله رو بدید تا ما پسرمون رو بیاریم ، ما این رسمو نداشتیم وبابام گفت اول باید با پسرت حرف بزنم ، خلاصه مامانش زنگ زدن به عشقم که بیاد ، عشقم گفت جایی کار داره و نمیتونه بیاد ، خانوادم ناراحت شدن که اینکارو کرد.

تو جلسه سوم ما رفتیم با هم حرف بزنیم ، که من گفتم خانوادم ناراحت شدن که تو نیومدی، گفت من مردم ، سرم بره ،قولم نمیره ، اون شب قرار نبوده بیام واسه همین شبه قبلش قول داده بود که جایی برمو نتونستم بیام خونه شما ، گفتم باشه به من اینو میگی ولی از دله اونا هم دربیار ، اونم گفت که باباش ازرفتاره پدرم ناراحت شده ،تو جلسه دوم

باباش سیگار میکشید ، پدرم وقتی پیشه پدرش بوده ، یهو جلو بینیشو گرفته ، اوناهم ناراحت شدن. راستش پدرم خیلی به بویه سیگار حساسه ، زود تنگی نفس میگیره ، ولی منم قبول داشتم که کارش درست نبوده .

تو خواستگاری ، عشقم یجوری دیگه شده بود، اون احساسا ، اون دوست داشتنا رو دیگه نمیدیدمو حس نمیکردم ، انگار همش میخواس بپیچونه ، خودشم عذر خواهی کرد ازم که حالش زیاد خوب نیس، گفت وایه کارایه دانشگاهش یخورده بهم ریخته .

خلاصه که من با همه شرایطش موافق بودمو اون هرچی میگفت که انگار میخواس بپیچونه ، مثلا تو خواستگاری بگه من مسافرت مجردی میرم، من فیلمه مینی میبینم البته بعد گفت مینی نیس اینجاییها بهش میگن مینی و ... منم گفتم فیلمه مینی رو بذار کنار ، حرومه و زندگی رو بهم میریزه ،گفت باید فکر کنم ، گفتم باشه ، دیگه یجورایی واسش راه گذاشتم که بتونه فرار کنه و بپیچونه ، وگرنه با همه شرایط میخواستمش. فتیم خب پس میریم پیشه خانوادهامون ، میگیم ، باید فکر کنیم ، گفتم باشه و رفتیم .

پدرو مادرش اصرار کردن که شیرینی رو باز کنیم ، عشقم چند بار گفت باید فکر کنیم ، تا اینکه با آخرین اصراره باباش ، عشقم گفت روناک خانوم راضیه ،حالا من باید برم فکرامو کنم . فکرشو کن ،تو یه دختری ، جلو پدرو مادرت و دیگران غرور داری، هیچی ،اینو که گفت من مردم ،اما بازم هیچی نگفتم ، پدرو مادرم جوش آوردن ولی اونام هیچی نگفتن.

وقتی که رفتن ، مامان بابام کلی به من پیچیدن که اینی که اینقدرم دوسش داشتی ببین چجوری ضایعت کرد ، هنوزم که هنوزه همیشه میکوبن تو سرم ، از اون به بعد هم دیگه باهام صاف نشدن ، منکه گناهی نداشتم اما اونا خیلی بزرگش کردن .

خلاصه ، بعد از چند روز منو عشقم به هم اس میدادیم که ببینیم آخرش چی میشه ، آخرشم سره فیلم به توافق رسیدیم که تموش کنیم ، خیلی جالبه،سره فیلم!!خب راهی بود که میشد راه فرار واسش گذاشته باشم ، اما نمیدونستم ،اگه میخواس بپیچونه چرا باید میومد خواستگاریم؟؟

 دوسه ماه گذشتو من هنوز باور نکرده بودم که سره فیلم ،عشقم منو ول کرده ورفته !!!

حدوده شهریور 89 بود که تو کنکور ،دوس دخترشو دیدم ، اومد و باهم سلام کردیمو شروع کرد به حرف زدن که عشقم برگشته پیشش ، ولی حالا دختره میگفت ، من دیگه عمرا تحویلش بگیرم التماسم کنه دیگه باهاش دوست نمیشم و تک و توک جوابه اس ام اس هاشو میدم و ...منم فقط بغض داشتم و داشتم تو دلم میمردم .

بعد از یه هفته که دوس دخترشو دیده بودم ، عشقم اس داد ((خیلی دورو و دوروغگویی، اگه پسر بودی حالتو میگرفتم )) بعد از چنتا اس فهمیدم که دختره ی عوضی رفته به عشقم چرت و پرتایه خودشو جا زده و گفته روناک این حرفارو زده ، مثلا من گفتم عشقم حالش بد بوده ، تو خواستگاری، واسه همین بهم خورده ، وگرنه چی میگفتم ؟؟ میگفتم سره فیلم ؟؟!!

اونوقت دختره گفته،من گفتم تو خواستگاری چرت میزده !!!من گفتم عشقم دوباره برگشته ،دختره گفته ، التماسم کرده !!! باهزارتا قسمو آیه فهموندم که اون دروغ گفته ، فقط آخرش که بهش گفتم ایشالله باهم خوش بخت شید ، گفت من تازه اونو شناختم ، بمیرم هم باهاش ازدواج نمیکنم ، ازش بدم میاد .هیچی دیگه آخرشم بدونه عذر خواهی دوباره تموم شد.

به جایه اینکه سعی کنه هیچی نگه تا زخمایه دلم خوب شه ، بدتر نمک پاشید که تا مغزه استخونم تیر کشید .دیگه فهمیدم که دوسم نداشته ،براش مهم نبودم ، داشتم میمردم ، هرروز کارم گریه و زاری بود . تا گذشت و آذر ماه بود که من هرجا رفتم ،هیچ کسی نتونست کارمو انجام بده ؛ کاره دانشگاهم بود ، مجبور شدم برم اونجا،  دوسه شبم بود که خوابه عشقمو میدیم ، یه دفعشم خیلی ناراحت بودو باباشم دیدم .

بعد از 5-6 ماه که اصلا ندیده بودمش ،منکه واسه این قضیه ها لاغر شده بودم ، چشمامم از گریه ی زیاد،گود شده بود ، تاحالا منو با آرایش ندیده بود ، یکم آرایش کردم که سیاهی و گودی زیر چشمامم معلوم نشه ، نمیخواستم شکستنه صورتمم ببینه ، خلاصه با تغییر رفته بودم مغازش که دیدم ، اون نامرتب بود و ریشاش بلند شده بود !!!!زیاد بهش فکر نکردم که چی شده ،اما کارم افتاد واسه سه روز بعدش .

سه روز بعد که رفتم ، فروشندش گفت ، تا چندساعت دیگه میاد ، رفته واسه کارایه فوته پدرش ،منو میگی بغض گلوموگرفتو همونجا زدم زیره گریه ، رفتم بیرونو تا نیم ساعت دیگه که زنگ زدم به خودش که ببینم کی میاد .

نمیدونم از چی گریم گرفته بود؟؟!!! درسته مرد خوبی بود ولی من فقط دوبار دیده بودمش، بیشتر از ناراحتیه عشقم گریم گرفته بود که من ازش بی خبر بودمو اون روز که رفته بودمو ناراحتو بهم ریخته بوده ، تازه 7-8 روز از فوته پدرش گذشته بوده و من هیچی نمیدونستم ازش ، وشاید یکی دیگه از دلیلایه گریم ، این بود که تازه فهمیدم خوابام دربارش تعبیر میشه و از خوابام ترسیده بودم !!!

خلاصه که اومد مغازه و من دوباره رفتمو تا دیدمش دوباره زدم زیره گریه ، خودمم الانم تعجب میکنم ، من تاحالا مرگه خیلی بوده که گریم نمیگرفت ، اما ایندفعه ؟!!!!خلاصه که داشتم گریه میکردمو عشقم داشت برام درباره ی پروژه ای که زده بود میگفت ،ولی این دفعه به خودش رسیده بود ،موهاشو کوتاه کرده بود ، مش موقت و... داشت از پروژه میگفت که من طاقت نیاوردمو درباره ی باباش پرسیدم ، بهم گواهی فوتو نشون دادو داشتیم حرف میزدیم که سره حرفه درباره ی گذشته هم باز شد،یکم از قبل گفتیمو ، بهش گفتم که چرا فیلم ؟ گفت من اصلا از این فیلما نمیبینم ، خواستم تستت کنم ، ببینم چقد منو میخوای !!

گفتم منم راهه فرار گذاشتم چون حس میکردم منو نمیخوای و داری میپیچونیم ، منم تستت کردم که ببینم واقعا فیلمات مهم تره یا من ؟!!!

از حرفاش که گفت بهم دورو و دروغگویی گفتم ، خودمو حسابی ریختم بیرون که بغضه این 9 ماه نبودنش جلوش شکسته شده بود ، ازم عذرخواهی کردو گفت حلالم کن ، رفتم و خیلی سبک شده بودم که حرفامو بهش گفته بودم .
تقریبا ، 40 باباش گذشت که دیدم یه اس اومد که آهنگه جدیده سیاوش قمیشی به اسمه هدیه اومده ، عشقم ، عاشقه سیاوش قمیشی بود ، منم وقتی اون دوس داشت ، شنیدمو خوشم اومده بود ، حالا که این پیامو داده بود ، نمیدونستم منظورش این بود که برم از اون بگیرم یا نه ؟؟؟

خودم فرداش دانلود کردم و گفتم ، مرسی دانلودش کردم .

منم یه آهنگه علیرضا روزگار که اون موقع اومده بود رو واسه اون گوش میدادم ، گفتم این آهنگم قشنگه ، اس داد ،من هرآهنگی گوش نمیدم ، ولی به خاطره تو اینو گوش میدم .پیشه خودم گفتم مثه اینکه یه احساسی بهم داره ،گذشتو یه شب که خیلی دلم گرفته بود بهش اس دادم ،و دید دلم پره ،  گفت میای باهم بریم بیرون ؟

گفتم نمیخوام بهت وابسته شم ، یه شبو خوب گذشت ولی دوسه شب بعد سرد تر بود ، پیشه خودم گفتم نکنه کسی دیگه باهاش دوست باشه؟!!! نکنه کسی هستو نمیتونه بهم بگه !!!
دو روز بعدش یکی از بچه ها که داییش با عشقم هم کلاس بوده ، رو تو خیابون خیلی اتفاقی دیدم ، دختره گفت ، فک کنم عشقت ازدواج کرده ، گفتم ، این امکان نداره ، اون تازه باباش مرده ، گفت من نمیدونستم ، فهمیدم درست و حسابی آمار نداره ، گفت ولی داییم میگفت چند وقته با یکی خیلی میبیننش.

دوباره به خودم گفتم که نباشم بهتره ، به عشقم گفتم خواستگار دارم ، نمیدونم چیکار کنم ، دیدم عکس العملی نشون نداد ، گفتم مامان اینا  میخوان شوهرم بدن من نمیخوام ، هیچی نگفت، به خودم گفتم شاید منو نمیخواد ، باهاش خداحافظی کردمو اینبار به یه هفته هم نرسید که داشتم تازه دوست میشدم که نشد .

یکو نیم دوماه گذشت تا اینکه فلشم مشکلی پیدا کرد ، بازم مجبور شدم برم اونجا ، چون این مشکلو یه بار دیگه داشتم ، اما اینجا ، فلشو میندازن دور ، ولی عشقم درستش میکنه، من به این اتفاقا که یهو میفته ، میگم تقدیر .
خلاصه که تقدیر خواست دوباره برم  اونجا ، رفتمو دیدم از دیدنم خوشحال شده بود ، هیچی با لبخند باچشم باهم حرف زدیم .
دیدم تو صفحه مانیتور یاهو داره ، منم یاهو بلد نبودم ، گفتم یادم میدید؟!!

آدرسه میلم رو گرفتو add کرد ، اومدم خونه و طبق گفتش قبول کردم ، شبش بهش Pm  دادمو گفتم من هنوزم دوست دارم .

آخه میدونید ؟؟ من اینبار نتونستم بهش نگم ، چون دفعه ی قبل خودمو باعث دونستم ، که رفتم، همون قضیه خواستگارو میگم ، اینبار که چشماشو ، لبخنداشو دیدم ، به خودم گفتم اونم دوسم داره ، منم دوسش دارم ، اینبار طاقت نیاوردمو دلمو زدم به دریا ، گفتم دوست دارم ،خیلی دیر جواب داد ، ضد حال زد و گفت ، تو که میخواستی فراموشم کنی !!!

گفتم ، من ؟؟ کی اینو گفتم ؟؟؟  گفت تو وبت ، (آدرسه وبمو داره ؛ گه گاهی سر میزده )  گفتم نه ، کامل نخوندیش، فقط عنواناشو خونده بود !!
یکیش درباره ی بیزار شدن از دنیا بوده ، یکیش دلگیر شدنم از دوستم که خودکشی کرده بود ، ولی عشقم به خودش گرفته بوده و ناراحت شده بوده ، بهش که توضیح دادم ، درست شد ، بعدش گلگی کرد که راستی خیلی بی معرفتی ، خواستگارت چی شد؟

گفتم من که تو رو فراموش نکرده بودم ، اون قضیه که یکی بهم گفته نامزد داره رو بهش گفتمو حالش گرفته شد ، گفتم من واسه تو کنار کشیده بودم .

خلاصه که اواسطه اسفند ، تا اواسطه فروردین 90 یه دوستی شروع کردیم که تاحالا اینجور باهاش نبودم ،راحت بهش احساسمو ابراز میکردم ، راحت بگم عزیزه دلم ، جونم ، عمرم و ... خلاصه که اونم اینجوری بود که منم میتونستم  بگم .
بعد از یه بار بیرون رفتن ، یه دور گذشته رو تعریف کرد که دیگه تو دلمون هیچی نباشه ، از خواستگاری  و اینکه اون موقع بیشتر خانوادش میخواستن ازدواج کنه تا خودش، ولی اینبار خودش منو دوس داره ، اومدم خونه و یک روز بعد از بیرن رفتنمون ، که هر دقیقه و هر ثانیه به هم اس میدادیمو تو یاهو باهم چت میکردیم ، که گفت حاضری با هر شرایطی باهام ازدواج کنی ؟؟ گفتم ، مثلا چه شرایطی؟؟ گفت ،پدرم که فوت شده ، حالا مادرم جزء جهازمه ، حاضری باهام زندگی کنی، وقتی مامانمم باهامه ؟؟ یه کم فکر کردم ، فکر کردم به اینکه تاحالا هرچی خواستگار بعد از عشقم اومده ، ، همیشه عشقم جلو چشمام میومدو نمیتونستم به هیچ کس جز اون فک کنم ، به این فک کردم که با اینکه ازش بدی دیدم اما بازم دوسش داشتمو حالا که این چند روزه اوجه  دوس داشتن و احساس  رو ازش میدیم و با این فکرا دیدم بی اون نمیتونم ، هنوزم عشقم بود ، گفتم بله .

منتها تو این مدت هم بهش میگفتم که مامانو بابام دیگه باهاش موافق نیستن و حالا باید یه کاری کنه تا اونا راضی شن ، آخه مامانو بابام بعد از اون حرفاش دیگه باهاش صاف نشدن و همیشه منو سره این قضیه اذیت میکردن.منم به عشقم گفتم که اینجوریه.

چند روزی همینجور که همش بهم اس میدادیمو میدونس بدجور بهش وابسته ام ، گفت تو چرا به من دستتو نمیدی ؟؟(آخه اون روز که باهم بیرون بودیم ، واسه خداحافظی گفت دست میدی ؟؟ من دستشو رد کردم، خوب اون نامحرم بود و فکر نمیکردم  حتی توقع کنه)خلاصه که گفتم تو به من نامحرمی و ... گفت خب بهم محرم میشیم ، گفتم هروقت شدیم ، شروع کرد به قهر کردن و سرد جواب دادن ، گفتم خب محرم شدیم دست میدم دیگه ،گفت ما که میخوایم باهم ازدواج کنیم ، اشکال نداره و ...

گفتم داره ، منم عقایده خودمو دارم ، خیلی اصرار کرد ، طوری که چند شب دیگه درست و حسابی جواب نمیداد ، میگفت اصلا خداحافظ تا 9 ماه دیگه که ساله بابام تموم شه و بیام خواستگاریت ، فقط امیدوارم اینکارت یادم بره و تو دلم نمونه.

منکه نمیخواسم تا 9 ماه دیگه بره ، یعنی نمیتونستم تحمل کنم ، گفتم باشه بهت دست میدم ، گفت اصلا میخوام بوست کنم ، گفتم این دیگه نه ، گفت چرا ، گفتم نمیتونم ، نمیشه ، داشتم میپیچوندم که نخواد گفتم خودت میفهمی نمیتونم ، ولی فکرشم نمیکردم ، اون واقعا این حرفارو میزنه ، فکر نمیکردم اون واقعا بوس میخواد ، آخه اونی که من دیده بودم خیلی بی احساس بود ، ولی الان خیلی فرق کرده بود !!!

 گفت 14 فروردین که همدیگرو میبینیم ،آخه 3فروردین تولدش بود ، ولی من نتونستم اون موقع برم کادو تولدو بهش بدم ، بهش گفتم اولین فرصت بعد از تعطیلات یعنی 14 که میرم دانشگاه ، دیگه اونروز قرار شد دستمم بدم

14 شد و رفتیم بیرون ، بعد از اینکه کادو رو بهش دادم و رفتیم یه جا و ماشین و پارک کرد زیره سایه درخت ، یکم باهم حرف زدیم ، درباره ی اینکه امکان داره مامان و بابایه من با اون کاراش و حرفاش دیگه قبولش نکنن و ...
گفت منو تو رو هیچی از هم جدا نمیکنه ، مگر اینکه یا تو بمیری یا من ، خاکه باباشو قسم داد ، خدارو قسم داد ، قول داد ، که ما ماله همدیگه ایم ، که منو به دست میاره  ، گفت میخواستم ماشینو بفروشم مدلشو بالاتر کنم ، اما حالا دارم پول جمع میکنم که یه طبقه بالایه خونه بسازم که یه طبقه ماله ما ، یکی مامان . گفت منو تو ماله همیم ، من راضی تو راضی ، هیچ کس نمیتونه جلومونو بگیره .

اینکه کنارش بودم بهم احساسه آرامش میداد ، ولی وقتی دستمو گرفت ، فهمیدم بدجوری عاشقشم ، یه حسی تو دستاش بود که نمیتونم توصیف کنم ، حسی که ، اگه تا الان اون میخواست دستمو بگیره ، حالا من دیگه دوس داشتم دستمو بدم ،

بهم گفت تو یه حسی نشدی؟؟ گفتم آره ، گفت تو دستت یه حسی بود که اون حس به منم رسید ، فهمیدم اونم ....انگار اونم عاشقم بود !!! خواست دستمو بوس کنه ، اما هرچی دستمو کشید ، من نتونستم بذارم ،بوس کردنه دست ، تو نظره من چیزی بود که غرورو بشکنه یا برام معنیه خواهشو درخواست داشت ، من نمیتونستم بذارم عشقم دستمو ببوسه ، هر چند که منم دوست داشتم دستشو که پر از احساس بود ، اون لحظه غرقه بوسه کنم ، اما الان نمیشد ، واسه همینم نذاشتم اونم دستمو بوس کنه ، ازم خواست سرمو بزارم رو پاش ، من نمیتونستم .

نمیخواستم عشقمون به هوس تبدیل شه ، نمیخواستم هوس جلو چشمامونو بگیره ، گفت بهت نیاز دارم ، ازت خواهش میکنم ، جونه خودشو قسم داد خیلی اصرار کرد .گفتم بخدا گناه داره ، نمیخواستم تحریک شه ، نمیخواستم توقعش بالاتر بره  ، خیلی اصرار کرد ، تو چشماش خواهشو میدیدم ، سرمو آروم و بی حرکت گذاشتم رو پاش اما سعی کردم بهش احساسی ندم ، عینه یه مرده  بدونه هیچ حرکت و احساس ، همه احساسمو تو خودم خفه کردم که یه بوسه روی گونه ام گذاشت ، خیلی جلو خودمو نگه داشتم، همه احساسمو تو خودم خورد کردم ، دیگه سرمو بلند کردم ، هرچی اصرار کرد که سرم بیشتر بمونه ، نتونستم ، دیگه نتونستم ، سرمو بلند کردم

تو آیینه خودمو دیدم  ،سرخ شده بودم ، خیلی قرمز بودم ، دیگه حرف نزدم ، تو هنگ بودم ، به احساسی که اون موقع داشتم  فک میکردم ، رومو کردم به شیشه و دیگه هیچی نگفتم ، مامانش زنگ زد که ببینه کجاست .

ماشینو روشن کرد و داشت راه میوفتاد ، وقتی دید حالم گرفتس ، گفت میخوای بری صورتتو آب بزنی ، ما کناره یه موتور آب بودیم ،گفتم نه ، بازم روم به شیشه بود ، سرمو برگردوندو گفت دوس ندارم کنارمی اما ناراحتی، سعی کرد حواسمو پرت کنه ، یه ذره بهش نگاه کردمو حالم جا اومد ، گفت معلوم بود باره اولته دست میدی ، چون حتی بهم نگاه نمیکردی، چشماتو انداخته بودی پایین .

بهم گفت دستت یه حالی داشت ، اما بوست نه ، تو منو بوس نکردی ، یکی طلبت و....

((آخه یکی نیس بهش بگه ، آخه پسر من باره اولم دستم تو دسته نامحرم رفته ، چه توقعی داری من همون اول بهت دست بدم که هیچی ، بوسمم که کردی ، بوستم کنم ؟؟؟؟!!!!)) هرچند که خیلی خودمو نگه داشتم ، میترسیدم هوس جلو چشممونو بگیره و ....

خلاصه که بعد از گله گیهاش تازه اون طلبکار شده بود ،آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم ، گفت فقط هرچی میشه ، نترس، چون از هرچی بترسی ، سرت میاد ، این حرفش بدجوری رو مخمه ، چه منظوری دارش؟؟!!!

 اومدم خونه و به کارامون فکر کردم ، بهم اس داد:تو جوری رفتار کردی ، که انگار یه غریبه داره ازت سوء استفاده میکنه ، من از خودم بدم اومد و ناامید شدم و .... من کلی ازش عذرخواهی کردم ، دوسه روز که سرد شده بود ، همش عذر خواهی کردم ، که  اس داد و دیدم توقعش رفته بالا !!!!!!

ازم خواسته بود ارضاش کنم !!!واسه من عینه توهین  بود ، میدونم یه نیازه ، طبیعیه ، اما نه اینجوری!!! اون که میدونست من اینکارو نمیکنم ، آخه چرا حتی گفت ، منم مخالفت کردم و اینبار گفت خداحافظ برایه همیشه .

دیگه نمیتونستم خدامو کنار بزارم ، پیروی از شهوت ؟؟؟!!!! که من اینکارو نمیتونم کنم .آخه چرا حتی حرفشو زده بود ؟؟!!! عشقم از من چی میخواد ؟؟!!!میدونم سکس نیست ، اما همونم گناهه کبیرست ، نه دیگه موافقت نکردم و نمیکنم .

بعد از یه ماه گریه و زاری و اینکه بهش اس بدم و بگم ، من باور نمیکنم که تو از من این خواسته رو داری، اما جواب نمیداد ، یا چیزایی میگفت که منو دلسرد کنه ، خیلی داغونم کرد .

تا یک ماه گذشتو گفتم شاید پشیمون شده باشه ، رفتم مغازش که بهش بگم ، من این خواسته رو قبول نمیکنم ، ازش بخوام این خواستشو پس بگیره ، اما اون هنوز پایه خواستش بود ، گفتم اگه از رفتاره اون روزم ناراحتی، من بهت حس داشتم ، اما بروز ندادم که تو شهوتی نشی، تحریک نشی، گفت نیازی نیس تو کاری کنی که من شهوتی شم ، من تورو میبینم و........

گفت نمیتونم تو رو ببینم ، ولی نتونم بغلت کنم ، و .... خلاصه که پایه خواستش بود ، منم گفتم انجام نمیدم ، دوباره اصرار کرد و من اصرار که این خواسته رو نداشته باش ، گفت اگه الان قبول نکنی  و از دره مغازه بیرون بری دیگه همه چیو فراموش میکنم و تموم میشه ، گفتم تو که تموم کردی ، رفته بودی ، الان یه ماهه ، گفت ، من دارم میرم ، هنوز نرفتم ، گفتم ولی من نمیتونم اینکارو کنم و ....

گفت من قصد ازدواج دارم ، میخوام باهات ازدواج کنم ، گفت اصلا واسه اینکه باورت شه ، میرم ازدواج میکنم ، خبره ازدواجم به زودی به گوشت میرسه تابفهمی من قصده ازدواج داشتم ،اما تو نخواستی ، گفتم من میدونم قصده ازدواج داری، اما این کار قبل از ازدواج نه ، نمیشه ، گفت اینم مثه دست دادنه ، گفتم نه ، اگه بود که تو هم به دستم قانع بودی، اما اگه هم بهت دست دادم واسه این بود که بفهمی خیلی دوست دارم که واست عقیدمو گذاشتم کنار، بفهمی بهت تکیه کردم و... ولی اینکارو نمیکنم ، تا به هم محرم نشیم اینکارو نمیکنم .

یه ساعتی حرف زدیم تا اینکه دید من قبول نمیکنم ، آخرم اون گفت ، بسلامت ، خیلی راحت منو از مغازش بیرون کرد .

منم با بغض از مغازش بیرون زدمو الان 2 ماه و دو هفته میشه که رفته و دیگه نه اس دادیم به هم و نه هیچی ، فقط گه گاه میاد وبم ، یه سر میزنه .

برام سنگین بود که اون خواسته رو داشت و سنگین تر بود که به خاطره همون خواسته بذاره بره ، اینم به نظرم بیشتر مثه پیچوندن بود تا رفتن واسه این دلیل ، چون میدونس من اینکارو نمیکنم .اون میدونس. وچون قبل از این گفته بود من میرم و 9 ماه دیگه میام خواستگاریت ، اما واقعا نمیدونم چرا !!!! نمیفهمم چرا تو دوستیمون حرف از رفتن میزد ؟؟ یکی گفت شاید میخواسته بیشتر بهم وابسته نشید که اگه مامانو بابات نذاشتن ، خیلی داغون نشی ، اما من بهش گفتم هر جور باشه تا آخرش باهاشم ، واقعا نمیفهمم چرا ؟؟؟

این همه قول و قسم و آیه !!!!

 من هنوزم منتظرشم ، هرکی اومد خواستگاریم رد کردم ، من منتظرش میمونم اون به من قول داده بود .حتی حالا هم که واسه همیشه خداحافظی کرده ، اما نمیخوام باور کنم ، چون الان تنها دلیله زنده بودنم اینه که به خدا امید دارم که بهم برگردونتش،خدا گفته اگه از چیزی بخاطره من بگذرید ، من حلالش رو به شما میدم ، من منتظرم تا عشقم رو بهم برگردونه


ارسال شده در تاریخ : جمعه 17 خرداد 1392برچسب:, :: 19:51 :: توسط : حمید ایرانی

قربانی


هوا سرد بود،سوزناك و بيرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
-
خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
-
خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.


رسید خونه.زنگ زد.همين كه داشت عرق صورتش رو پاك مي¬كرد،مادر در رو باز كرد و گفت:
-
سلام،چي شده؟
محسن لبخند تحميلي روي لباش جاري كرد و گفت:
-
س¬.....سلام مادر،هيچي آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
-
تو مگه كليد نداري محسن؟
-
بي حواسيه ديگه مادر!
-
از دست تو!

مادر درحاليكه بسمت آشپزخانه ميرفت گفت:
-
پسرم يكم بيشتر به خودت برس،چيزي نمونده ها... .يه هفته ديگه موعد پروازت به انگليسه.
محسن صدای پدر راشنید که میگفت:تو هم کشتی مارو با این انگلیس رفتن پسرت!
-
چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
-
اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه ايد؟
-
علیک . مي¬بيني كه هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی!
-
تو پدرتو ندیدی محسن؟
-
چرا چرا دیدم.یعنی ندیدم.یعنی دیدما اما...
مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن میگرفت گفت:
نگفتم تو پریشونی.
تو هم اينقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوب نیست؟

ـــــــــــــ
تا چشاشو بازکرد،چشش به ساعت افتاد.نیم ساعت زود بیدار شده بود.پس هنوز وقت داره بخوابه.یهو یاد کابوسی افتاد که دیشب دیده در مورد تصادف و پیر مرده و ...
-
وای خدای من چقدر وحشتناک بود.وای وای.یعنی چی شده؟آخه همچین بدم نبود حال پیرمرده.نه نه امکان نداره بمیره.امکان نداره .حتما بابت تلقینات مادرم بود که پیشونم و... .
یک هفته گذشت اما چه یه هفته ای.همش با کابوس.
روز پرواز محسن رسید.محسن با همه توی خونه خداحافظی کرد و بهمه سفارش کرد که نرن بدرقش.
هواپیما پرواز کرد.وقتی داشت از خاک ایران دور میشد،فقط داشت به تصادف سه شنبه شب هفته پیش فکر میکرد.

ــــــــــــــ
سه سال گذشت.حالا محسن فوق لیسانس گرفته و برگشته.حالا دیگه کمتر و خیلی کمتر به تصادفه فکر میکنه.دو هفته بعد از رسیدنش،یه کار با موقعیت و درآمد مناسب پیدا کرد و مشغول بکار شد.بعلت لیاقت و درایتی که داشت،خیلی زود پیشرفت کرد و چند بار ترفیع گرفت.محسن برای راستگویی و متانتی که داشت،بین کارمندا از اعتماد ویژه ای برخوردار بود و نزد همشون محترم.صبحها سر ساعت سر کارش حاضر میشد و معمولا بیشتر از ساعات اداری کار میکرد.
صبح یکی از روزها،متوجه سروصدایی که آقای رئیس بپا کرده بود، شد.بر سر اینکه چرا خانوم نادری(مترجم شرکت که خانوم منظمی بود)تاخیر داشتن.نزدیکیای ظهر بود که خانوم نادری وارد اتاق محسن شد.
-
سلام آقای مهرزاد.
-
سلام خانوم نادری.خسته نباشید.
-
ممنون آقار مهرزاد شما هم خسته نباشین.
-
مشکلی پیش اومده خانوم نادری؟چیزی شده؟(بعيد بود اين موقع روز، خانم نادري به اتاق آقاي مهرزاد بيان)
محسن متوجه چشای پف کرده و قرمز شده خانم نادری شد.
-
آقای مهرزاد کمکم کنید...(با بغض).
-
چه کمکی از دستم بر میاد؟
-
آقای مهرزاد نمیدونم چیکار کنم.معتمدتر از شما هم سراغ ندارم.برادرام زندگیم رو سیاه کردن.من بدون اجازه اونا آب نمیتونم بخورم.تلفونامو کنترل میکنن ....
محسن بعد از پرسیدن چند سوال در مورد رفتار برادرهای خانم نادری و طرز فکرشون،گفت:خانم نادری شما یکهفته کاراییکه من میگم رو انجام بدن تا ببینید چی میشه.آدرس محل کار یا شماره تلفن برادرهاتون هم بهم بدین تا من باهاشون صحبت کنم.
بعد از یکهفته خانم نادری دوباره اومد پیش آقای مهرزاد(محسن) ،این بار با صورت خندان و بظاهر شاد.
-
آقای مهرزاد،از شما ممنونم لطف کردید.رفتار برادرام با من خیلی بهتر شده و من این رو مدیون شما هستم.
-
خواهش میکنم خانم نادری،کاری نکردم.وظیفم بود.من دوست دارم مشکل همکارام رو حل کنم.
خانم نادری با زیرکی تمام گفت:آقای مهرزاد،اگر زین پس مشکلی داشتم میتونم رو کمک شما حساب کنم؟!
-
البته.خوشحال میشم بتونم کمکی کرده باشم.
***
خانوم نادری بیشتر به محسن سر میزد.رفته رفته فاصله بین ملاقاتها کمتر و مدتشون بیشتر میشد.وقت و بیوقت خانم نادری و محسن با بهانه های مختلف کاری و غیر کاری،تو اتاق همدیگه بودن و باهم صحبت میکردن.
سه ماه به همین منوال گذشت.تا اینکه این دو احساس کردن نسبت به همدیگه احساس خاصی دارن.حالا دیگه همدیگرو با اسم کوچیک صدا میزدن.البته ملاقاتهای داخل شرکت رسمیتر بود.
بالاخره محسن از سپیده خواستگاری کرد و بعد از چند ماه نامزدی،این دو باهم ازدواج کردن.
ــــــــــــــ
چند ماه از زندگی شیرین و توام با عشق و محبتشون میگذشت.سپیده باردار شده بود و همه منتظر تولد یه کوچولو بودن تا اینکه...

* * *

-
محسن باز امشب تو رفتي تو فكر.به چي فكر ميكني؟به من بگو.
-
هيچي سپيده،به چي فكر ميكنم؟اگه فكر ميكني پاي هوويي درميونه! نه همچين چيزي نيست.
-
من دارم باهات جدي صحبت ميكنم محسن.
-
منظورت چيه؟
-
ببين محسن،الان چند وقتيه كه تا صحبت از تصادف و اينجور چيزا ميشه،تو ميري تو فكر.حتي اينم فهميدم كه اون شبا تو تا نصفه شب بيداري.به من بگو محسن.بگو چي شده.منو تو كه انقدر همديگرو دوست داريم و باهم صميمي هستيم كه ...
محسن يهو پريد ميون كلام سپيده و گفت:
-
سپيده؛تو گفتي پدرت كي فوت كرد؟
-
من داشتم حرف ميزدما! چند بار بهت گفتم،سه شنبه بيستو هفتمه ...
محسن ديگه چيزي نميشنيد.زل زده بود تو چشاي سپيده.دهنش قفل شده بود.بدنش يخ كرده بود...
محسن با خودش ميگفت:
-
خداي من،چطور ممكنه؟آخه چطور ممكنه؟مردي رو كه من زير گرفتم و رسوندمش به بيمارستان بميره و من ب دخترش ازدواج كنم؟اين چه قسمتي بود براي من خداااااااااااا ؟
-
چي شد محسن؟چيزيته؟
-
س... س... سپيده م .... من... من ...من ميخوام...
-
تو ميخواي چي؟ بگو محسن بگو.من دارم ديوونه ميشم.تو چت شده؟
محسن گريش گرفته بود و با همون حالت ادامه داد:
-
سپيده اگه من
سپيده گفت:
-
محسن گريه نكن كه منم گريم ميگيره ها... .
-
سپيده اگه من يه گناهي كرده باشم و الان بهت بگم،تو ميبخشي منو؟
-
تو؟ چه گناهي؟چه جور گناهيه كه من بايد ببخشمت؟
-
مربوط به تو ميشه.
-
واضحتر بگو بببينم چي ميگي.
-
در مورد تو،در مورد پدرت،در مورد مرگش،تصادف... .
-
محسن تو از تصادف پدر من چي ميدوني؟از كجا ميدوني؟كي بهت گفته؟ محسن ... .
محسن متوجه چهره غضبناك سپيده شد.تعصب بيش از حد و افراطي سپيده دومورد پدرش،اين اين غضب رو به چهره اون داده بود.
-
سپيده؛اون شب،سه شنبه بيستو هفتم مرداد 79 اون كسي كه پدرت رو زير گرفت ؛ من بودم ... .سپيده به جان تو كه عزيزتريني برام هيچ عمدي تو كار نبوده .من رسوندمش بيمارستان خيلي زود... .
سپيده نگاه سنگيني به محسن انداخت و سكوت كرد.سكوتش چند دقيقه اي ادامه داشت.بيكباره فرياد بلندي كشيد و از جا برخاست.مانتوش رو پوشيد و زود رفت بيرون.
-
سپيده... سپيده ... با توام سپيده ... كجا؟ واسا...
سپيده گريه كنان ميرفت...

محسن با خودش گفت:
-
خوب طبيعيه.براش سنگين بوده.الان ميره خونه مادرشينا و آرومتر كه شد خودم ميرم دنبالش.
ــــــــــــــ
صبح كه از خواب بلند شد دير شده بود.ديگه سپيده نبود بيدارش كنه و صبحانه رو باهم بخورن.با عجله لباساش رو پوشيد و بدون صبحانه راه افتاد.تا در رو باز كرد،برادر سپيده رو ديد
-
سلام آقا سهراب،حال شما؟اين موقع صبح اينجا...
محسن در حين احوالپرسي بود كه سهراب مشتي رو حواله صورتش كرد.
-
چي شده آقا سهرا... .
سهراب حرفش رو قطع كرد . گفت:
-
خفه شو قاتل؟
-
قاتل؟ قاتل كيه؟قاتل چيه؟
-
قاتل چيه؟ يه قاتلي نشونت بدم... .خودم ميكشمت.باباي منو ميكشي و در ميري جوجه؟
سهراب محسن رو انداخت تو ماشينش و برد كلانتري.

ــــــــــــــ
دو هفته بود تو زندان بود.چند باري كه با خونه مادر سپيده تماس گرفته بود جز بد و بيراه از مادر و برادرهاي سپيده،چيزي نشنيده بود.سپيده هم كه گوشي رو برنميداشت.
دلش براي سپيده خيلي تنگ شده بود اما از دستش دلخور بود.با خودش ميگفت:
-
آخه سپيده من از تو انتظار نداشتم.خودت كه ميدوني من آزارم به مورچه هم نميرسه چه برسه به يه پيرمرد.چرا منو انداختي زندان.تو كه ميدوني من آبرو دارم...
اما بعدش با خودش گفت:
-
خوب حق داره،باباشه،من كه ميدونم سپيده اونقدر منو دوست داره و اونقدر هم منطقي هست كه بفهمه قضيه رو.

يكهفته هم گذشت و سپيده بهش سر نزد.
-
خداي من ،نكنه برادراش بلايي سرش بيارن.... .
ديگه طاقت نداشت.به يكي از دوستاش گفت كه بره با سپيده صحبت كنه.

روزاش شده بود شب،شباش روز.فقط دروديوار و نگاه ميكرد و گوشش به بلندگوي زندان.
-
محسن مهرزاد ؛ ملاقاتي داري.
انگار نفت به چراغش ريختن (1).از جاش پريد با خودش ميگفت كه حتما سپيدست.
اما جاي سپيده،صورت گرفته ي سعيد رو ديد.
-
سلام سعيد.سپيده كو پس؟نيومد؟چي شد؟چي گفت؟...
-
سلام محسن.محسن يه چيزي ميگم ، فقط خودتو كنترل كن.سپيده پاش و كرده تو يه كفش كه الا و بلا طلاق.ميگه من با قاتل بابام نميتونم زندگي كنم... .
-
اين امكان نداره سعيد.امكان نداره.مگه ميشه؟اون عاشق منه من عاشق اونم اونوقت ... .
-
نه محسن.حقيقته .كارات رو هم تا چند روز ديگه رديف ميكنم كه بياي بيرون.فقط يه ديه سنگيني بايد بدي...
نه ديه نه مهريه و نه هيچ چيز ديگه براي محسن مهم نبود،فقط سپيده بود ،سپيده اما... .

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 12:20 :: توسط : حمید ایرانی

نه به جنیفر لوپز

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

 

 

خدا بهتر میداند

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

 

 

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

 

 

حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

 

سمعک

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

 

 

عقل و تیز هوشی کودکانه

زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

 

 

مردم چه میگویند؟(زندگی برای حرف مردم)


می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

 

 

نشانه های زن و شوهر


زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !

 

 

ریاضی و خوشبختی زن ومرد


روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

 

 

 

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

 

 

شناخت شیطان


روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
 انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی  ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
 کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
 رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

 

 

 

تفاوت زن و مرد


مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"

 

 

راز خوشبختی زن و مرد

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا ...

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

 

 

بوسه و سیلی خوردن

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

 

 

ارزیابی خود

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

 

عشق نابینا

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

 

 
 
    من که فراموش نکرده ام

 پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 

 

عشق که دلیل نمیخواد

 

 

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم                         ((  نظر شما چیه))

 

 

 

زوج دیوانگی وعشق

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه  از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

 

 

 

 زخمهای قلب عاشق

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 

 

خرید یک معجزه

 
هنگامی که سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او در بساط ندارند، پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط یک معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه ای رفت، جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود، دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: "چه می خواهی؟"

دخترک جواب داد: "برادرم خیلی مریض است، می خواهم برایش یک معجزه بخرم."

داروساز با تعجب پرسید: "ببخشید؟!"

دختـرک توضیح داد: "برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و پدرم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟"

داروساز گفت: "متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم."

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: "شما را به خدا، او خیلی مریض است، پدرم به اندازه کافی پول ندارد تا معجزه بخرد، این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟"

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: "چقدر پول داری؟"
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد ، مرد لبخنـدی زد و گفت: "آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برای برادرت کافی باشد!"
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: "من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد."
چند روز بعد عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت، پس از جراحی پدر نزد دکتـر رفت و گفت: "از شما خیلی متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت نمایم؟"

دکتر لبخندی زد و گفت: "فقط 5 دلار !"

ما به یاد نداریم که آن پدر چه نام داشت، اما همه ما آن پزشک مهربان را، که با بلند نظری و گذشت زندگی کودکی را نجات داد و شادی را به خانواده ای بازگرداند، می شناسیم، او «دکتر آرمسترانگ» جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود، او به بسیاری از بیماران بی بضاعت ثابت کرد که هنوز می توان به معجزه اعتقاد داشت، که هنوز می توان در عصر بی احساسی، با احساس زندگی کرد، که هنوز می توان امیدوار بود که پدر و مادری ذره ذره آب شدن جگر گوشه خود را تنها به دلیل بی پولی، به نظاره ننشینند، که هنوز می توان ...
 
 
 
 
 

پنجره ای در بیمارستان

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد.


پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد.

مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.
 بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد!

مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 12:14 :: توسط : حمید ایرانی

 

شعر عاشقانه سهراب, اشعار سهراب سپهری عاشقانه

دروگران پگاه
پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیست
تو نیستی ، و تپیدن گردابی است
تو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناست
می آیی :‌ شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پرد
می روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شود
می گذری ، و آیینه نفس می کشد
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیست
پگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

شعر عاشقانه سهراب, اشعار سهراب سپهری عاشقانه

شب هم آهنگی
لب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.
پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کند
به سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوند
بی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساست
دستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشاید
لبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزد
می نگری ، رسایی چهره ات حیران می کند
بیا با جاده ی پیوستگی برویم
خزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویم
چشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمد
لبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام است
در خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذرد
باد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتد
جوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود.

شعر عاشقانه کوتاه, زیباترین شعر عاشقانه

آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم :  دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:
من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!
رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتاب
و از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود.

شعر عاشقانه کوتاه, زیباترین شعر عاشقانه

پرچین راز
بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا.
در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.
در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست را
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟
ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ،گریستی
همیشه ـ بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز
و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود ، روزنه ای به اوج
گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت
وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور
و تو تنها ترین ( من ) بودی
و تو نزدیک ترین ( من ) بودی
و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ، پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 11:58 :: توسط : حمید ایرانی

Heart جذاب ترین داستان های کوتاه عاشقانه

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد... :heart::heart::heart:


------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
شاید شبیه قصه ی من باشه : آخه من خجالت می کشم بهت بگم.. .Sad
:heart::a (8)::a (35):Sad
------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

حتما حتما اینو بخونید خیلی قشنگه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 11:58 :: توسط : حمید ایرانی

روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم ، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد ، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ، با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را ، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم .

 
امروز دیدمت خسته بودی ، اگه اشتباه نکنم دل شکسته بودی ، دوستم نداری می دونم ، حتما به دیگری دل بسته بودی !
 
اگر زیستن را دوست داشتم ، هرگز به هنگام به دنیا آمدن نمی گریستم !
 
ای دوست ، معرفت چیز گرانی است که به هرکس ندهندش !
 
خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز !

چه کسی می داند که تو در پیله ی تنهایی خود تنهایی ؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟ پیله ات را بگشا تو به اندازه ی یک پروانه زیبایی .

 
عشق میوه تمام فصل هاست و دست همه کس به شاخسارش می رسد .
 
عشق مانند بیماری مسری است که هرچه بیشتر از آن بهراسی زودتر به آن مبتلا می شوی .
 
عشق برای روح عادی یک پیروزی و برای روح بلند یک فداکاریست .
 
عشق هنگامی که شما را می پرورد ، شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند . (جبران خلیل جبران)

فقط با سایه ی خودم خوب می توانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد !

 
هرکس به میزانی که تنهایی نیاز دارد عظمت دارد و بی نیاز تر است .
 
ازدواج مثل بازار رفتن است ، تا پول و احتیاج و اراده نداری به بازار نرو !
 
زندگی را اشکی بیش نمی دانم ، پس بگذار با اشک چشمانم بنویسم دوستت دارم !
 

زندگی را تو بساز ، نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف ، زندگی یعنی جنگ ، تو بجنگ ، زندگی یعنی عشق ، تو بدان عشق بورز .

بودنت به جور نبودنت یه جور ، در این دنیای جور واجور دوستت دارم ناجور !
 
برای رسیدن باید رفت ، در بن بست هم راه آسمان باز است ، پرواز را بیاموز !
 
آنکه با زندگی می سازد ، می بازد ، با زندگی نساز ، زندگی را بساز . (زرتشت)
 
به سلامتی درخت ، نه به خاطر میوش ، به خاطر سایش ، به سلامتی دیوار ، نه به خاطر بلندیش ، واسه اینکه هیچ وقت پشت آدم رو خالی نمی کنه ، به سلامتی دریا ، نه به خاطر بزرگیش ، واسه یک رنگیش ، به سلامتی سایه که هیچ وقت آدم رو تنها نمی ذاره .
 
من و این داغ در تکرار مانده ، من و این عشق بیدار مانده ، مپرس از من چرا دلتنگ هستم ، دلم بین در و دیوار مانده .

روی آن شیشه ی تب دار تو را ها کردم ، اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ، شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد ، شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ، با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را ، عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم .
 
امروز دیدمت خسته بودی ، اگه اشتباه نکنم دل شکسته بودی ، دوستم نداری می دونم ، حتما به دیگری دل بسته بودی !
 
اگر زیستن را دوست داشتم ، هرگز به هنگام به دنیا آمدن نمی گریستم !
 
ای دوست ، معرفت چیز گرانی است که به هرکس ندهندش !
 
خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز !
 
در زندگی اختیار بادها دست ما نیست ، ولی اختیار بادبانها دست ماست .
 
برو بشین رو پشت بوم ، روتو بکن به آسمون ، در جهت وزش باد ، یه بوس فرستادم برات .
 
پرسیدند بهشت را خواهی یا دوست ؟ گفتم : جهنم است بهشت بی دوست !
 
یک روست وفادار ، تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست ، که اگر پیدا کردی قدرش را بدان .
 
ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم ، او به ظاهر گشت عاشق ، ما به معنا سوختیم .
 
بعضی اشخاص چنان به خود مغرورند که اگر عاشق بشوند به خود بیشتر عشق می ورزند تا به معشوق .
 
عشق آن چیزی است که بیشتر از هر چیزی داشتنش را دوست داریم و بیشتر از هر چیزی دادنش را دوست داریم و هیچ کس در نمی یابد که عشق همان چیزی است که همواره داده می شود و پذیرفته نمی شود .
 
زیر باران با یاد تو میروم ، به دنبال جای پای تو ، تو را می پرستم من شبانه ، برای لحظه های شادمانه ، برای با تو بودن صادقانه ، می آیم من به پیشت عاشقانه ، به تو دل بستم من شاعرانه ، اما افسوس از درک زمانه ، چه زیباست راز زمانه ، اگر زندگی باشد یک ترانه .
 
هرگز امید را از کسی سلب نکن ، شاید این تنها چیزی باشد که دارد .
 
عشق غیر از تاولی پر درد نیست ، هرکس این تاول ندارد مرد نیست ، آمدم تا عشق را معنا کنم ، بلکه جای خویش را پیدا کنم ، آمدم دیدم که جای لاف نیست ، عشق غیر از عین و شین و قاف نیست .
 
آنکه مرا خوب درک می کند ، یک روز زادگاه مرا ترک می کند .
 
رفاقت به معنی حضور در کنار فردی دیگر نیست ، بلکه به معنی حضور در درون اوست .
 
عشق مرزهای زمان را فتح می کند ، عشق هیچ مرگی نمی شناسد ، عشق بر مرگ غلبه می کند .
 
وقتی قرار شد من بیقرار تو باشم ، ناگهان تو تنها قرار زندگی ام شدی .
 
یه بار دیگه بگو آره ، نگو سخته چه دشواره ، به پای قلب سرد تو ، شدم مجنون و آواره .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 11:55 :: توسط : حمید ایرانی

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

نمادهای شیطان پرستی

شیطان پرستی جدید به خدایی اعتقاد ندارد و شیطان را تنها نوعی کهن نماد ( archetype ) می داند و انسانها را تنها در برابر خود مسئول میداند و این نوع شیطان پرستی اعتقاد دارد که انسان به تنهایی می تواند راه درست و غلط را تشخیص دهد به همین دلیل هم این اعتقاد بیشتر به عنوان یک اعتقاد فلسفی شناخته می شود.

شیطان در این اعتقاد نماد نیروی تاریکی طبیعت ، طبیعت شهوانی ، مرگ ، بهترین نشانه قدرت و ضدمذهب بودن است.

 

این اعتقاد شیطان پرستی دارای شاخه های متعددی است اما می توان گفت جز یکی دو نوع آن همگی دارای اصول زیر می باشند:

 

Atheism - : خدایی در شیطان پرستی وجود ندارد.

Not dualistic - : روح و جسم غیرقابل دیدن هستند و هیچ جنگی بین عالم خیر و شر وجود ندارد.

Autodeists - : خود پرستی ، خدایی جز خود انسان وجود ندارد و هر انسانی خود یک خداست.

Materialistic - : اعتقاد به اصالت ماده


- وابسته به راه چپ بودن در برابر راه راست که راه خدایی است.

 

- ضد مذهب بودن خصوصا مذاهبی که اعتقاد به زندگی پس از مرگ دارند.

 

- عدم پرستش شیطان زیرا شیطان جسم نیست و وجود خارجی ندارد.

 

- اعتقاد به استفاده از لذت در حد اعلای آن زیرا تمام خوشی دنیایی است و این خوشی ها خصوصا لذات جنسی پتانسیل لازم را برای کارهای روزانه آماده می کنند و به هر شکلی انجام آنها لازم و ضروری است.

 

در بررسی نمادهای متعلق به شیطان‌پرستی خط بسیار روشنی از ارتباط صهیونیسم و شیطانیسم به وضوح قابل مشاهده است .

در ذیل برخی از نمادها كه به عنوان نگین انگشتر ، ‌گردنبند ، تصاویر بر روی دست‌بندها، پیراهن ، شلوار ، كفش ،‌ ادكلن ، ساعت و ... درج شده و از جمله به ایران اسلامی نیز راه یافته است ، مورد بررسی و معرفی قرار می‌گیرد :

 

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

اگر نوشته وسط نماد یعنی (Satanism) به معنای شیطان‌گرایی به همراه دایره حذف كنیم ، آن وقت یك ستاره پنج‌ضلعی بر جای می‌ماند كه همان نشانه ستاره صبح یا پنتاگرام (pentagram) باقی می‌ماند .

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

این سمبل نیز همان پنتاگرام است ، با فرق اینكه انواع آن گاه پنج‌ضلعی وارونه (snvertedpentagram ) یا دیو (Buphomet ) و به شكل در میان نمادهای شیطان‌پرستان به چشم می‌خورد .

برخی از شیطان‌گرایان محدوده جغرافیایی « تحت سلطه » این نماد و در واقع منطقه نفوذ شیطان‌گرایی را در نقشه ذیل توصیف می‌نمایند . (محدوده در ایسلند و اروپا)

 

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

درمیان پنتاگرا‌های قبلی تصویر سر یك بز تعبیه شده است كه اقدامی ضد مسیحی ، ‌به این معناست كه مسیحیان معتقدند كه مسیح همچون یك بره برای نجات ایشان قربانی شده است و با توجه به اینكه ایشان بز را نماد شیطان و در برابر بره می‌دانند این آرم را انتخاب كرده‌اند.

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

666:یك سمبل با عنوان « شماره تلفن شیطان » توسط گروه‌های هوی متال وارد ایران اسلامی شده اما در حقیقت علامت انسان و نشانه جانور در میان شیطان‌پرستان تلقی می‌شود و براساس مكاشافات 13:18 « ... پس هر كس حكمت دارد عدد وحش را بشمارد ،زیرا كه عدد انسان است و عددش 666 است . »  از سال‌ها پیش تاكنون این عدد با اشكال مختلف بر روی دیوارهای شهرهای بزرگ كشور مشاهده می‌شد .

 

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

 

صلیب وارونه (upside down cross ) : این نماد و حكایت از « وارونه شدن مسیحیت دارد » و عمدتا استهزا و سخره گرفتن این دین  است.صلیب وارونه در گردن بندهای بسیاری مشاهده شده و خواننده‌های راك انواع مختلف آنرا به همراه دارند.

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

نماد صلیب شكسته یا چرخ خورشید (swastika or sun wheelc):چرخ خورشید یك نماد باستانی است كه در برخی فرهنگ‌های دینی همچون كتیبه‌های بر جای مانده از بودایی‌ها و مقبره‌های سلتی و یونانی دیده شده‌است .

لازم به توضیح است این علامت سال‌ها بعد توسط هیتلر به كار رفت ،‌ لكن برخی با هدف به سخره گرفتن مسیحیت این سمبل را وارد شیطان‌پرستی كردند .

 

 

*******نمادهای شیطان پرستی********


نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

 

چشمی در حال نگاه به همه جا (All seeing Eye) : چشم در برخی نمادهای روشنفكری نیز به كار می‌رود . اما شیطان‌پرستی اعتقاد دارند چشم در بالای هرم « ‌چشم شیطان » است و « بر همه جا نظارت و اشراف دارد » .این علامت در پیشگویی،‌ جادوگری، نفرین‌گری و كنترل‌های مخصوص جادوگری مورد استفاده قرار می‌گیرد .گفتنی است این نماد بر روی دلار آمریكایی به كار رفته است .

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

 

این نمادها به انگلیسی (Ankh) انشاء‌می‌شود و سمبل شهوت‌رانی و باروری است .این نمادها به معنای روح شهوت زنان نیز تعبیر می‌شود . امروزه نماد “ فمنیسم “ در واقع یك نماد برداشت شده دقیقا از سمبل‌های شیطانی است .پرچم رژیم صهیونیستی : قابل توجه جدی است كه رژیم صهیونیستی علاوه بر حمایت‌های آشكار و پنهان ،حتی از قرار گرفتن نماد رسمی كشور نامشروعش در كانون علائم شیطان‌گرایان نیز پرهیز ندارد .

 

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

 

ضد عدالت (Anti justice) : با توجه به اینكه تبر رو به بالا نماد عدالت در روم باستان به شمار می آمده است شیطان‌پرستان تبر رو به پایین را با عنوان نماد ضد عدالت در راه پیمودن مسیر تاریك انتخاب كرده‌اند.همچنین گفتنی است كه فمنیست‌ها از دو تبر رو به بالا به معنی مادر‌سالاری باستانی استفاده می‌نمودند.

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

سر بز (Goat Head) : بز شاخدار ، ‌بز مندس mendes (همان ba"al بعل خدای باروی مصر باستان) ، ‌بافومت ، خدای جادو ، scapegoat (بز طلیعه یا قربانی) این یكی از راه‌های شیطان‌پرستان برای مسخره كردن مسیح است زیرا گفته می‌شود كه مسیح مانند بره‌‌ای برای گناهان بشر كشته شد . همانطور كه در توضیح نمادهای اول اشاره شد ،‌این نماد تصویر كاملی است از بز قرار گرفته در نماد پنتاگرام .

 

*******نمادهای شیطان پرستی********

 

نمادهای شیطان پرستی

نمادهای شیطان پرستی

 

هرج و مرج (Anarchy) : این نماد به معنای از بین بردن تمام قوانین است و دلالت بر این امر دارد كه « هر چه تخریب كننده است تو انجام بده » این نماد عمدتا مورد استفاده گروه‌های هوی‌متال است .


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, :: 11:46 :: توسط : حمید ایرانی

 

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 10:27 :: توسط : حمید ایرانی
درباره وبلاگ
به وبلاگ همون عاشق نیمه راه خوش اومدید همونی که تنهام گذاشت
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق اول و آدرس hamid.almani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 190
بازدید کل : 281082
تعداد مطالب : 283
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->




kaj tasavir کد کج شدن عکسها در وبلاگ