بماند که کی هستم ، با یه اسمه مستعار شروع میکنم ، واسه خودمو عشقم بد نشه ، هرچند که عاشقی گناه نیست ، اما خودتون بخونید ، میفهمید که حق دارم...
اسممو میذارم روناک - اسمه کسیو که دوس دارمم نمیگم ، ولی اسمه مستعارم نمیتونم جایه اسمش ، حتی الکی اسمه دیگه بذارم واسه همین تو حرفام میگم ((عشقم))
شهریور دوسال پیش بود که عاشقه یه پسری شدم که مغازه داشت ، (خدمات کامپیوتری). همیشه با خانوادم جایی میرفتم ، خانواده نسبتا معتقدی هستیم ، خشکه مذهب نه ،در کل معمولی هستیم ، من از نجابت و سربزیریه پسره خوشم میومد ،اینکه مثه خودم چشم تو چشم نمیشد ، و سرشو مینداخت پایین و ... خیلی از این رفتارش خوشم میومد ، درواقع عاشقه این کاراش شدم ، حتی واسه دخترا هم کار نمیکرد ، میسپرد دسته فروشندش ، که بعد از گذشته چند وقت ، کارایه منو میکرد ،
چند دفعه ای که واسه کارام میرفتم ، متوجه شدم ، به من علاقه داره ، منم همینطور بودم ، چند دفعه ای که گذشت و دیدم داره نشون میده که دوسم داره ، حدوده 7-8 ماه که چند وقت یه بار رفتم واسه کارام بیشترو بیشتر ازش خوشم میومد ، ولی همیشه با یکی از افراده خانودام بودم ، واسه همین پیشه خودم میگفتم شاید نمیتونه چیزی بگه ،خودم شمارشو گیر آوردم و یجوری حالته ناشناس گفتم ، تو کسیو دوس داری؟ گفت من کسیو ندارم ، دوس دختری ندارم ،منم گفتم من دوستت دارم . گفت شما ؟ گفتم وقتی خودمو معرفی میکنم که عشقو از چشمام بخونی ، تو باید خودت بفهمی من کی هستم ،اونم تو اس گفت تو فامیلیت (----) نیست ؟ فامیلی منو گفت ، دیگه فهمیدم که اونم به من فک میکنه ،
خلاصه بعد از اینکه فهمید منم ، بهش گفتم من از دوستی خوشم نمیاد ، فقط خواستم بدونی منم دوست دارم ، بهم گفت قصد ازدواج باشه که گناه نداره ، گفت که اونم منو دوس داشته ، گفت من تو رو بیشتر دوس دارم .
چند وقتی گذشت و خیلی کم ، در حد آشنایی بهم دیگه اس میدادیم ، خیلی سنگین و با احترام تا اینکه شماره خونمونو خواست تا مادرش بیاد خواستگاریم ،چند روزی تو برنامه امتحانا بودمو یکم برنامه هایه خواستگاری عقب افتاد ، تا اینکه اتفاقی یکی از بچه هایه مدرسه که از بچه هایه یه کلاس دیگه بود ، (من اون موقع سوم هنرستان بودم )، داشت تو سایت درباره ی اون مغازه حرف میزد که قضیش مفصله ،بماند سره چی ، اما فهمیدم داره درباره ی عشقه من حرف میزنه ، بچه هایه کلاسه ما منو به عاشق اسم گذاشته بودن ، خودتون میونید که حالتایه کسی که عاشق باشه چجوریه ، خلاصه که تابلو شده بودم که اسممو عاشق گذاشته بودن ، هم اسمه طرفمو هم اسمه مغازشو هم میدونستن ،این دختره که حرف میزد ، همه به من نگاه کردن ، یکی از بچه ها گفت داره عشقه تو رو میگه ها !!! دختره اومد سمتم گفت ، مگه تو میشناسیش؟؟!! عشقت؟؟!!! گفتم تو چیکاره ای ؟؟ گفت من دوسته دوست دخترشم ، منم باورم نمیشد ، ولی گفتم ، حالا بودی که بودی، الان که نیست ، یه روزی دوسته تو دوستش بوده ، دیگه اینچیزا رو نداره !!!گفت ،اتفاقا الانم دوست هستن .
وای خدایا این داره چی میگه ، تمامه بدنم شل شد ، خواستم باهاش دعوا کنم که گفتم بذار ببینم چی میگه ، نکنه راست باشه ؛ یکم فحش و دعوا راه انداختم که حرفی که میخوای بزنی تا ثابت نکردی ، نگو ، گفت ثابت میکنم و دختررو واست میارم ،من هنوزم باورم نمیشد .
تو امتحانایه خرداد 89 بودیم ، که دختررو آورد ، وااای خدایا این دختره !!؟؟ همونی بود که ساله گذشته سوم بودو اصلا حسه خوبی بهش نداشتم . الانم که دارم مینویسم دستام میلرزه ، تا اومدو گفت قبری که بالا سرش وایستادی ، توش مرده نیستو ، ....من هنوز تو بهته اینکه چرا این بشه رقیب عشقیه من ؟؟!!!
فقط گریه میکردم ، اس ام اس هاشو خوندم ، زنگ زد و با عشقم حرف زد ، هر چند که عشقم سرد جوابشو میداد اما دختره جلو من داشت باهاش قراره بیرون رفتن میذاشت ،حالم خیلی بد بود ، اومدم خونه و بهش اس دادم چرا بامن بازی میکنی، این دختره کیه و .... اونم حاشا کرد ، تازه آقا قهرم میکنه که تو منو باور نداری و ... یکم شروع کرد به اینکه بخواد کاراشو بپوشونه که اصلا این دختره رو نمیشناسه ؛ منم خیلی دوسش داشتم ، گفتم باشه قبول کردم که اون دوستت نبوده ،
این اتفاقا وسطایه قراره خواستگاری بود ، ادامه قضیه دختررو زیاد نگرفتم ، ولی دختره همش زنگ میزد و اس میدادکه عشقم بهش فحش میده و ... عشقم بعد از سه جلسه خواستگاری بلاخره اومد ، این سه دفعه ، یه دفعش مامانش اومده بود منو ببینه ،یه دفعش مامانش و باباش اومدن و دفعه بعد مامانو باباشو خودش . تو جلسه دوم ، باباش میگفت شما بله رو بدید تا ما پسرمون رو بیاریم ، ما این رسمو نداشتیم وبابام گفت اول باید با پسرت حرف بزنم ، خلاصه مامانش زنگ زدن به عشقم که بیاد ، عشقم گفت جایی کار داره و نمیتونه بیاد ، خانوادم ناراحت شدن که اینکارو کرد.
تو جلسه سوم ما رفتیم با هم حرف بزنیم ، که من گفتم خانوادم ناراحت شدن که تو نیومدی، گفت من مردم ، سرم بره ،قولم نمیره ، اون شب قرار نبوده بیام واسه همین شبه قبلش قول داده بود که جایی برمو نتونستم بیام خونه شما ، گفتم باشه به من اینو میگی ولی از دله اونا هم دربیار ، اونم گفت که باباش ازرفتاره پدرم ناراحت شده ،تو جلسه دوم
باباش سیگار میکشید ، پدرم وقتی پیشه پدرش بوده ، یهو جلو بینیشو گرفته ، اوناهم ناراحت شدن. راستش پدرم خیلی به بویه سیگار حساسه ، زود تنگی نفس میگیره ، ولی منم قبول داشتم که کارش درست نبوده .
تو خواستگاری ، عشقم یجوری دیگه شده بود، اون احساسا ، اون دوست داشتنا رو دیگه نمیدیدمو حس نمیکردم ، انگار همش میخواس بپیچونه ، خودشم عذر خواهی کرد ازم که حالش زیاد خوب نیس، گفت وایه کارایه دانشگاهش یخورده بهم ریخته .
خلاصه که من با همه شرایطش موافق بودمو اون هرچی میگفت که انگار میخواس بپیچونه ، مثلا تو خواستگاری بگه من مسافرت مجردی میرم، من فیلمه مینی میبینم البته بعد گفت مینی نیس اینجاییها بهش میگن مینی و ... منم گفتم فیلمه مینی رو بذار کنار ، حرومه و زندگی رو بهم میریزه ،گفت باید فکر کنم ، گفتم باشه ، دیگه یجورایی واسش راه گذاشتم که بتونه فرار کنه و بپیچونه ، وگرنه با همه شرایط میخواستمش. فتیم خب پس میریم پیشه خانوادهامون ، میگیم ، باید فکر کنیم ، گفتم باشه و رفتیم .
پدرو مادرش اصرار کردن که شیرینی رو باز کنیم ، عشقم چند بار گفت باید فکر کنیم ، تا اینکه با آخرین اصراره باباش ، عشقم گفت روناک خانوم راضیه ،حالا من باید برم فکرامو کنم . فکرشو کن ،تو یه دختری ، جلو پدرو مادرت و دیگران غرور داری، هیچی ،اینو که گفت من مردم ،اما بازم هیچی نگفتم ، پدرو مادرم جوش آوردن ولی اونام هیچی نگفتن.
وقتی که رفتن ، مامان بابام کلی به من پیچیدن که اینی که اینقدرم دوسش داشتی ببین چجوری ضایعت کرد ، هنوزم که هنوزه همیشه میکوبن تو سرم ، از اون به بعد هم دیگه باهام صاف نشدن ، منکه گناهی نداشتم اما اونا خیلی بزرگش کردن .
خلاصه ، بعد از چند روز منو عشقم به هم اس میدادیم که ببینیم آخرش چی میشه ، آخرشم سره فیلم به توافق رسیدیم که تموش کنیم ، خیلی جالبه،سره فیلم!!خب راهی بود که میشد راه فرار واسش گذاشته باشم ، اما نمیدونستم ،اگه میخواس بپیچونه چرا باید میومد خواستگاریم؟؟
دوسه ماه گذشتو من هنوز باور نکرده بودم که سره فیلم ،عشقم منو ول کرده ورفته !!!
حدوده شهریور 89 بود که تو کنکور ،دوس دخترشو دیدم ، اومد و باهم سلام کردیمو شروع کرد به حرف زدن که عشقم برگشته پیشش ، ولی حالا دختره میگفت ، من دیگه عمرا تحویلش بگیرم التماسم کنه دیگه باهاش دوست نمیشم و تک و توک جوابه اس ام اس هاشو میدم و ...منم فقط بغض داشتم و داشتم تو دلم میمردم .
بعد از یه هفته که دوس دخترشو دیده بودم ، عشقم اس داد ((خیلی دورو و دوروغگویی، اگه پسر بودی حالتو میگرفتم )) بعد از چنتا اس فهمیدم که دختره ی عوضی رفته به عشقم چرت و پرتایه خودشو جا زده و گفته روناک این حرفارو زده ، مثلا من گفتم عشقم حالش بد بوده ، تو خواستگاری، واسه همین بهم خورده ، وگرنه چی میگفتم ؟؟ میگفتم سره فیلم ؟؟!!
اونوقت دختره گفته،من گفتم تو خواستگاری چرت میزده !!!من گفتم عشقم دوباره برگشته ،دختره گفته ، التماسم کرده !!! باهزارتا قسمو آیه فهموندم که اون دروغ گفته ، فقط آخرش که بهش گفتم ایشالله باهم خوش بخت شید ، گفت من تازه اونو شناختم ، بمیرم هم باهاش ازدواج نمیکنم ، ازش بدم میاد .هیچی دیگه آخرشم بدونه عذر خواهی دوباره تموم شد.
به جایه اینکه سعی کنه هیچی نگه تا زخمایه دلم خوب شه ، بدتر نمک پاشید که تا مغزه استخونم تیر کشید .دیگه فهمیدم که دوسم نداشته ،براش مهم نبودم ، داشتم میمردم ، هرروز کارم گریه و زاری بود . تا گذشت و آذر ماه بود که من هرجا رفتم ،هیچ کسی نتونست کارمو انجام بده ؛ کاره دانشگاهم بود ، مجبور شدم برم اونجا، دوسه شبم بود که خوابه عشقمو میدیم ، یه دفعشم خیلی ناراحت بودو باباشم دیدم .
بعد از 5-6 ماه که اصلا ندیده بودمش ،منکه واسه این قضیه ها لاغر شده بودم ، چشمامم از گریه ی زیاد،گود شده بود ، تاحالا منو با آرایش ندیده بود ، یکم آرایش کردم که سیاهی و گودی زیر چشمامم معلوم نشه ، نمیخواستم شکستنه صورتمم ببینه ، خلاصه با تغییر رفته بودم مغازش که دیدم ، اون نامرتب بود و ریشاش بلند شده بود !!!!زیاد بهش فکر نکردم که چی شده ،اما کارم افتاد واسه سه روز بعدش .
سه روز بعد که رفتم ، فروشندش گفت ، تا چندساعت دیگه میاد ، رفته واسه کارایه فوته پدرش ،منو میگی بغض گلوموگرفتو همونجا زدم زیره گریه ، رفتم بیرونو تا نیم ساعت دیگه که زنگ زدم به خودش که ببینم کی میاد .
نمیدونم از چی گریم گرفته بود؟؟!!! درسته مرد خوبی بود ولی من فقط دوبار دیده بودمش، بیشتر از ناراحتیه عشقم گریم گرفته بود که من ازش بی خبر بودمو اون روز که رفته بودمو ناراحتو بهم ریخته بوده ، تازه 7-8 روز از فوته پدرش گذشته بوده و من هیچی نمیدونستم ازش ، وشاید یکی دیگه از دلیلایه گریم ، این بود که تازه فهمیدم خوابام دربارش تعبیر میشه و از خوابام ترسیده بودم !!!
خلاصه که اومد مغازه و من دوباره رفتمو تا دیدمش دوباره زدم زیره گریه ، خودمم الانم تعجب میکنم ، من تاحالا مرگه خیلی بوده که گریم نمیگرفت ، اما ایندفعه ؟!!!!خلاصه که داشتم گریه میکردمو عشقم داشت برام درباره ی پروژه ای که زده بود میگفت ،ولی این دفعه به خودش رسیده بود ،موهاشو کوتاه کرده بود ، مش موقت و... داشت از پروژه میگفت که من طاقت نیاوردمو درباره ی باباش پرسیدم ، بهم گواهی فوتو نشون دادو داشتیم حرف میزدیم که سره حرفه درباره ی گذشته هم باز شد،یکم از قبل گفتیمو ، بهش گفتم که چرا فیلم ؟ گفت من اصلا از این فیلما نمیبینم ، خواستم تستت کنم ، ببینم چقد منو میخوای !!
گفتم منم راهه فرار گذاشتم چون حس میکردم منو نمیخوای و داری میپیچونیم ، منم تستت کردم که ببینم واقعا فیلمات مهم تره یا من ؟!!!
از حرفاش که گفت بهم دورو و دروغگویی گفتم ، خودمو حسابی ریختم بیرون که بغضه این 9 ماه نبودنش جلوش شکسته شده بود ، ازم عذرخواهی کردو گفت حلالم کن ، رفتم و خیلی سبک شده بودم که حرفامو بهش گفته بودم .
تقریبا ، 40 باباش گذشت که دیدم یه اس اومد که آهنگه جدیده سیاوش قمیشی به اسمه هدیه اومده ، عشقم ، عاشقه سیاوش قمیشی بود ، منم وقتی اون دوس داشت ، شنیدمو خوشم اومده بود ، حالا که این پیامو داده بود ، نمیدونستم منظورش این بود که برم از اون بگیرم یا نه ؟؟؟
خودم فرداش دانلود کردم و گفتم ، مرسی دانلودش کردم .
منم یه آهنگه علیرضا روزگار که اون موقع اومده بود رو واسه اون گوش میدادم ، گفتم این آهنگم قشنگه ، اس داد ،من هرآهنگی گوش نمیدم ، ولی به خاطره تو اینو گوش میدم .پیشه خودم گفتم مثه اینکه یه احساسی بهم داره ،گذشتو یه شب که خیلی دلم گرفته بود بهش اس دادم ،و دید دلم پره ، گفت میای باهم بریم بیرون ؟
گفتم نمیخوام بهت وابسته شم ، یه شبو خوب گذشت ولی دوسه شب بعد سرد تر بود ، پیشه خودم گفتم نکنه کسی دیگه باهاش دوست باشه؟!!! نکنه کسی هستو نمیتونه بهم بگه !!!
دو روز بعدش یکی از بچه ها که داییش با عشقم هم کلاس بوده ، رو تو خیابون خیلی اتفاقی دیدم ، دختره گفت ، فک کنم عشقت ازدواج کرده ، گفتم ، این امکان نداره ، اون تازه باباش مرده ، گفت من نمیدونستم ، فهمیدم درست و حسابی آمار نداره ، گفت ولی داییم میگفت چند وقته با یکی خیلی میبیننش.
دوباره به خودم گفتم که نباشم بهتره ، به عشقم گفتم خواستگار دارم ، نمیدونم چیکار کنم ، دیدم عکس العملی نشون نداد ، گفتم مامان اینا میخوان شوهرم بدن من نمیخوام ، هیچی نگفت، به خودم گفتم شاید منو نمیخواد ، باهاش خداحافظی کردمو اینبار به یه هفته هم نرسید که داشتم تازه دوست میشدم که نشد .
یکو نیم دوماه گذشت تا اینکه فلشم مشکلی پیدا کرد ، بازم مجبور شدم برم اونجا ، چون این مشکلو یه بار دیگه داشتم ، اما اینجا ، فلشو میندازن دور ، ولی عشقم درستش میکنه، من به این اتفاقا که یهو میفته ، میگم تقدیر .
خلاصه که تقدیر خواست دوباره برم اونجا ، رفتمو دیدم از دیدنم خوشحال شده بود ، هیچی با لبخند باچشم باهم حرف زدیم .
دیدم تو صفحه مانیتور یاهو داره ، منم یاهو بلد نبودم ، گفتم یادم میدید؟!!
آدرسه میلم رو گرفتو add کرد ، اومدم خونه و طبق گفتش قبول کردم ، شبش بهش Pm دادمو گفتم من هنوزم دوست دارم .
آخه میدونید ؟؟ من اینبار نتونستم بهش نگم ، چون دفعه ی قبل خودمو باعث دونستم ، که رفتم، همون قضیه خواستگارو میگم ، اینبار که چشماشو ، لبخنداشو دیدم ، به خودم گفتم اونم دوسم داره ، منم دوسش دارم ، اینبار طاقت نیاوردمو دلمو زدم به دریا ، گفتم دوست دارم ،خیلی دیر جواب داد ، ضد حال زد و گفت ، تو که میخواستی فراموشم کنی !!!
گفتم ، من ؟؟ کی اینو گفتم ؟؟؟ گفت تو وبت ، (آدرسه وبمو داره ؛ گه گاهی سر میزده ) گفتم نه ، کامل نخوندیش، فقط عنواناشو خونده بود !!
یکیش درباره ی بیزار شدن از دنیا بوده ، یکیش دلگیر شدنم از دوستم که خودکشی کرده بود ، ولی عشقم به خودش گرفته بوده و ناراحت شده بوده ، بهش که توضیح دادم ، درست شد ، بعدش گلگی کرد که راستی خیلی بی معرفتی ، خواستگارت چی شد؟
گفتم من که تو رو فراموش نکرده بودم ، اون قضیه که یکی بهم گفته نامزد داره رو بهش گفتمو حالش گرفته شد ، گفتم من واسه تو کنار کشیده بودم .
خلاصه که اواسطه اسفند ، تا اواسطه فروردین 90 یه دوستی شروع کردیم که تاحالا اینجور باهاش نبودم ،راحت بهش احساسمو ابراز میکردم ، راحت بگم عزیزه دلم ، جونم ، عمرم و ... خلاصه که اونم اینجوری بود که منم میتونستم بگم .
بعد از یه بار بیرون رفتن ، یه دور گذشته رو تعریف کرد که دیگه تو دلمون هیچی نباشه ، از خواستگاری و اینکه اون موقع بیشتر خانوادش میخواستن ازدواج کنه تا خودش، ولی اینبار خودش منو دوس داره ، اومدم خونه و یک روز بعد از بیرن رفتنمون ، که هر دقیقه و هر ثانیه به هم اس میدادیمو تو یاهو باهم چت میکردیم ، که گفت حاضری با هر شرایطی باهام ازدواج کنی ؟؟ گفتم ، مثلا چه شرایطی؟؟ گفت ،پدرم که فوت شده ، حالا مادرم جزء جهازمه ، حاضری باهام زندگی کنی، وقتی مامانمم باهامه ؟؟ یه کم فکر کردم ، فکر کردم به اینکه تاحالا هرچی خواستگار بعد از عشقم اومده ، ، همیشه عشقم جلو چشمام میومدو نمیتونستم به هیچ کس جز اون فک کنم ، به این فک کردم که با اینکه ازش بدی دیدم اما بازم دوسش داشتمو حالا که این چند روزه اوجه دوس داشتن و احساس رو ازش میدیم و با این فکرا دیدم بی اون نمیتونم ، هنوزم عشقم بود ، گفتم بله .
منتها تو این مدت هم بهش میگفتم که مامانو بابام دیگه باهاش موافق نیستن و حالا باید یه کاری کنه تا اونا راضی شن ، آخه مامانو بابام بعد از اون حرفاش دیگه باهاش صاف نشدن و همیشه منو سره این قضیه اذیت میکردن.منم به عشقم گفتم که اینجوریه.
چند روزی همینجور که همش بهم اس میدادیمو میدونس بدجور بهش وابسته ام ، گفت تو چرا به من دستتو نمیدی ؟؟(آخه اون روز که باهم بیرون بودیم ، واسه خداحافظی گفت دست میدی ؟؟ من دستشو رد کردم، خوب اون نامحرم بود و فکر نمیکردم حتی توقع کنه)خلاصه که گفتم تو به من نامحرمی و ... گفت خب بهم محرم میشیم ، گفتم هروقت شدیم ، شروع کرد به قهر کردن و سرد جواب دادن ، گفتم خب محرم شدیم دست میدم دیگه ،گفت ما که میخوایم باهم ازدواج کنیم ، اشکال نداره و ...
گفتم داره ، منم عقایده خودمو دارم ، خیلی اصرار کرد ، طوری که چند شب دیگه درست و حسابی جواب نمیداد ، میگفت اصلا خداحافظ تا 9 ماه دیگه که ساله بابام تموم شه و بیام خواستگاریت ، فقط امیدوارم اینکارت یادم بره و تو دلم نمونه.
منکه نمیخواسم تا 9 ماه دیگه بره ، یعنی نمیتونستم تحمل کنم ، گفتم باشه بهت دست میدم ، گفت اصلا میخوام بوست کنم ، گفتم این دیگه نه ، گفت چرا ، گفتم نمیتونم ، نمیشه ، داشتم میپیچوندم که نخواد گفتم خودت میفهمی نمیتونم ، ولی فکرشم نمیکردم ، اون واقعا این حرفارو میزنه ، فکر نمیکردم اون واقعا بوس میخواد ، آخه اونی که من دیده بودم خیلی بی احساس بود ، ولی الان خیلی فرق کرده بود !!!
گفت 14 فروردین که همدیگرو میبینیم ،آخه 3فروردین تولدش بود ، ولی من نتونستم اون موقع برم کادو تولدو بهش بدم ، بهش گفتم اولین فرصت بعد از تعطیلات یعنی 14 که میرم دانشگاه ، دیگه اونروز قرار شد دستمم بدم
14 شد و رفتیم بیرون ، بعد از اینکه کادو رو بهش دادم و رفتیم یه جا و ماشین و پارک کرد زیره سایه درخت ، یکم باهم حرف زدیم ، درباره ی اینکه امکان داره مامان و بابایه من با اون کاراش و حرفاش دیگه قبولش نکنن و ...
گفت منو تو رو هیچی از هم جدا نمیکنه ، مگر اینکه یا تو بمیری یا من ، خاکه باباشو قسم داد ، خدارو قسم داد ، قول داد ، که ما ماله همدیگه ایم ، که منو به دست میاره ، گفت میخواستم ماشینو بفروشم مدلشو بالاتر کنم ، اما حالا دارم پول جمع میکنم که یه طبقه بالایه خونه بسازم که یه طبقه ماله ما ، یکی مامان . گفت منو تو ماله همیم ، من راضی تو راضی ، هیچ کس نمیتونه جلومونو بگیره .
اینکه کنارش بودم بهم احساسه آرامش میداد ، ولی وقتی دستمو گرفت ، فهمیدم بدجوری عاشقشم ، یه حسی تو دستاش بود که نمیتونم توصیف کنم ، حسی که ، اگه تا الان اون میخواست دستمو بگیره ، حالا من دیگه دوس داشتم دستمو بدم ،
بهم گفت تو یه حسی نشدی؟؟ گفتم آره ، گفت تو دستت یه حسی بود که اون حس به منم رسید ، فهمیدم اونم ....انگار اونم عاشقم بود !!! خواست دستمو بوس کنه ، اما هرچی دستمو کشید ، من نتونستم بذارم ،بوس کردنه دست ، تو نظره من چیزی بود که غرورو بشکنه یا برام معنیه خواهشو درخواست داشت ، من نمیتونستم بذارم عشقم دستمو ببوسه ، هر چند که منم دوست داشتم دستشو که پر از احساس بود ، اون لحظه غرقه بوسه کنم ، اما الان نمیشد ، واسه همینم نذاشتم اونم دستمو بوس کنه ، ازم خواست سرمو بزارم رو پاش ، من نمیتونستم .
نمیخواستم عشقمون به هوس تبدیل شه ، نمیخواستم هوس جلو چشمامونو بگیره ، گفت بهت نیاز دارم ، ازت خواهش میکنم ، جونه خودشو قسم داد خیلی اصرار کرد .گفتم بخدا گناه داره ، نمیخواستم تحریک شه ، نمیخواستم توقعش بالاتر بره ، خیلی اصرار کرد ، تو چشماش خواهشو میدیدم ، سرمو آروم و بی حرکت گذاشتم رو پاش اما سعی کردم بهش احساسی ندم ، عینه یه مرده بدونه هیچ حرکت و احساس ، همه احساسمو تو خودم خفه کردم که یه بوسه روی گونه ام گذاشت ، خیلی جلو خودمو نگه داشتم، همه احساسمو تو خودم خورد کردم ، دیگه سرمو بلند کردم ، هرچی اصرار کرد که سرم بیشتر بمونه ، نتونستم ، دیگه نتونستم ، سرمو بلند کردم
تو آیینه خودمو دیدم ،سرخ شده بودم ، خیلی قرمز بودم ، دیگه حرف نزدم ، تو هنگ بودم ، به احساسی که اون موقع داشتم فک میکردم ، رومو کردم به شیشه و دیگه هیچی نگفتم ، مامانش زنگ زد که ببینه کجاست .
ماشینو روشن کرد و داشت راه میوفتاد ، وقتی دید حالم گرفتس ، گفت میخوای بری صورتتو آب بزنی ، ما کناره یه موتور آب بودیم ،گفتم نه ، بازم روم به شیشه بود ، سرمو برگردوندو گفت دوس ندارم کنارمی اما ناراحتی، سعی کرد حواسمو پرت کنه ، یه ذره بهش نگاه کردمو حالم جا اومد ، گفت معلوم بود باره اولته دست میدی ، چون حتی بهم نگاه نمیکردی، چشماتو انداخته بودی پایین .
بهم گفت دستت یه حالی داشت ، اما بوست نه ، تو منو بوس نکردی ، یکی طلبت و....
((آخه یکی نیس بهش بگه ، آخه پسر من باره اولم دستم تو دسته نامحرم رفته ، چه توقعی داری من همون اول بهت دست بدم که هیچی ، بوسمم که کردی ، بوستم کنم ؟؟؟؟!!!!)) هرچند که خیلی خودمو نگه داشتم ، میترسیدم هوس جلو چشممونو بگیره و ....
خلاصه که بعد از گله گیهاش تازه اون طلبکار شده بود ،آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم ، گفت فقط هرچی میشه ، نترس، چون از هرچی بترسی ، سرت میاد ، این حرفش بدجوری رو مخمه ، چه منظوری دارش؟؟!!!
اومدم خونه و به کارامون فکر کردم ، بهم اس داد:تو جوری رفتار کردی ، که انگار یه غریبه داره ازت سوء استفاده میکنه ، من از خودم بدم اومد و ناامید شدم و .... من کلی ازش عذرخواهی کردم ، دوسه روز که سرد شده بود ، همش عذر خواهی کردم ، که اس داد و دیدم توقعش رفته بالا !!!!!!
ازم خواسته بود ارضاش کنم !!!واسه من عینه توهین بود ، میدونم یه نیازه ، طبیعیه ، اما نه اینجوری!!! اون که میدونست من اینکارو نمیکنم ، آخه چرا حتی گفت ، منم مخالفت کردم و اینبار گفت خداحافظ برایه همیشه .
دیگه نمیتونستم خدامو کنار بزارم ، پیروی از شهوت ؟؟؟!!!! که من اینکارو نمیتونم کنم .آخه چرا حتی حرفشو زده بود ؟؟!!! عشقم از من چی میخواد ؟؟!!!میدونم سکس نیست ، اما همونم گناهه کبیرست ، نه دیگه موافقت نکردم و نمیکنم .
بعد از یه ماه گریه و زاری و اینکه بهش اس بدم و بگم ، من باور نمیکنم که تو از من این خواسته رو داری، اما جواب نمیداد ، یا چیزایی میگفت که منو دلسرد کنه ، خیلی داغونم کرد .
تا یک ماه گذشتو گفتم شاید پشیمون شده باشه ، رفتم مغازش که بهش بگم ، من این خواسته رو قبول نمیکنم ، ازش بخوام این خواستشو پس بگیره ، اما اون هنوز پایه خواستش بود ، گفتم اگه از رفتاره اون روزم ناراحتی، من بهت حس داشتم ، اما بروز ندادم که تو شهوتی نشی، تحریک نشی، گفت نیازی نیس تو کاری کنی که من شهوتی شم ، من تورو میبینم و........
گفت نمیتونم تو رو ببینم ، ولی نتونم بغلت کنم ، و .... خلاصه که پایه خواستش بود ، منم گفتم انجام نمیدم ، دوباره اصرار کرد و من اصرار که این خواسته رو نداشته باش ، گفت اگه الان قبول نکنی و از دره مغازه بیرون بری دیگه همه چیو فراموش میکنم و تموم میشه ، گفتم تو که تموم کردی ، رفته بودی ، الان یه ماهه ، گفت ، من دارم میرم ، هنوز نرفتم ، گفتم ولی من نمیتونم اینکارو کنم و ....
گفت من قصد ازدواج دارم ، میخوام باهات ازدواج کنم ، گفت اصلا واسه اینکه باورت شه ، میرم ازدواج میکنم ، خبره ازدواجم به زودی به گوشت میرسه تابفهمی من قصده ازدواج داشتم ،اما تو نخواستی ، گفتم من میدونم قصده ازدواج داری، اما این کار قبل از ازدواج نه ، نمیشه ، گفت اینم مثه دست دادنه ، گفتم نه ، اگه بود که تو هم به دستم قانع بودی، اما اگه هم بهت دست دادم واسه این بود که بفهمی خیلی دوست دارم که واست عقیدمو گذاشتم کنار، بفهمی بهت تکیه کردم و... ولی اینکارو نمیکنم ، تا به هم محرم نشیم اینکارو نمیکنم .
یه ساعتی حرف زدیم تا اینکه دید من قبول نمیکنم ، آخرم اون گفت ، بسلامت ، خیلی راحت منو از مغازش بیرون کرد .
منم با بغض از مغازش بیرون زدمو الان 2 ماه و دو هفته میشه که رفته و دیگه نه اس دادیم به هم و نه هیچی ، فقط گه گاه میاد وبم ، یه سر میزنه .
برام سنگین بود که اون خواسته رو داشت و سنگین تر بود که به خاطره همون خواسته بذاره بره ، اینم به نظرم بیشتر مثه پیچوندن بود تا رفتن واسه این دلیل ، چون میدونس من اینکارو نمیکنم .اون میدونس. وچون قبل از این گفته بود من میرم و 9 ماه دیگه میام خواستگاریت ، اما واقعا نمیدونم چرا !!!! نمیفهمم چرا تو دوستیمون حرف از رفتن میزد ؟؟ یکی گفت شاید میخواسته بیشتر بهم وابسته نشید که اگه مامانو بابات نذاشتن ، خیلی داغون نشی ، اما من بهش گفتم هر جور باشه تا آخرش باهاشم ، واقعا نمیفهمم چرا ؟؟؟
این همه قول و قسم و آیه !!!!
من هنوزم منتظرشم ، هرکی اومد خواستگاریم رد کردم ، من منتظرش میمونم اون به من قول داده بود .حتی حالا هم که واسه همیشه خداحافظی کرده ، اما نمیخوام باور کنم ، چون الان تنها دلیله زنده بودنم اینه که به خدا امید دارم که بهم برگردونتش،خدا گفته اگه از چیزی بخاطره من بگذرید ، من حلالش رو به شما میدم ، من منتظرم تا عشقم رو بهم برگردونه