در کنار پرچین بی قراری، قصهء پر غصهء دلتنگی مرور می کنم...
هستم؛ اما نمی دانم این بودنم زندگی ست یا مرور الفبای مردگی ست؟!!
چندین قرن است که از کنار خود گذشته ام ؛ نمی دانم من جور تن می کشم یا تن جور من؟!!
سبک شده ام؛ اما نه از غم، از من...
در جنگل انسان ها گم شده ام...
نمی دانم باورهایم ادعا شده اند یا ادعاهایم باور...
فقط می گردم... تمام خود را مرور می کنم؛ نشانی از من نیست...
رها شده ام، نه که آزاد، رها...
لمس می کنم، اضطراب هولناک ثانیه ها را...
نقطه می گذارم تا به اول خط برسم، اما هنوز شروع نشده به انتها می رسم؛ گویی تمام خط های زندگیم به انتها رسیده در طلب نقطه پایان می سوزد...
روزگارم حجم خالی نمکدانی شده که لحظه لحظه، مشت مشت نمک بر زخم، دلتنگی را با دلشوره می آمیزد...
دیر زمانیست نبودن، بودن را یدک می کشد...
دیر زمانیست من و تنهایی و غربت هم اتاقی شده ایم ...
دیر زمانیست در تقلای هم آغوشی با مرگ، هرشب مستانه سماع می کنیم... .