دلم که برایت تنگ میشود…
رو میکنم به کاکتوس کنار تاقچه…
کاکتوس به نظرم شکل توست…
بامزه و وحشتناک
با همان تیغ ها کمی احساساتم را می خراشد…
ولی من میخندم…
::
::
کــــــجـا !!؟
همـین جــــاسـت آغــوشِ مـن !
که روزی هـــزار بـــار میــخـوانــمت کـه :
بیــــــــــا…
و تـــو ..
هــر بـــار ..
بــا شیطــنتـی تمـــــــام !
صــــدا نــــازک میـکنــــی ..
و بـــاز هـــم مـی پـــرســـی :
کجــــــــــــــــا !!
::
::
تا روزی کــه بــود،
دســت هــایــش بــوی گــل ســرخ مــی داد!
از روزی کــه رفــت
گــل هــای ســرخ
بــوی دســت هــای او را مــی دهنــد . . .
::
::
پنجره را باز میکنم
باد خنک که به صورتم میخورد
تمام غمهایم را فراموش میکنم
گویی همه را به دست باد میسپارم
باد که لای به لای موهایم میپچد
خاطرات خوش گذشته به سمتم هجوم می آورند
::
::
مـ ـوهـایـت را که چـنـگ مـیـکـنـی …
مـــن مـیـــزنـ ـم و قـلـ ـم مـیـــرقـصـد !!
عزیـــــــز مــ ـن آرامـ ـتـر …
ایــن شـعـر دیــوانـه شــد …
::
::
گاهـــی …
میان وسعــــــــت دستان خالیـــم
حس می کنــم …
تمــــــــام دار و ندارم نگـاه توســـت….!
::
::
چـتـرتــــ را بگــــیر . . .
چشــــــــــم های من . . .
بزرگ شده ی بارانند . .
::
::
دوست می دارمـش … امـّـا …
می تـرسم بـگویــم و بگـویـد : ” مرسـی !! ”
یــا بگویـد بـه این دلـیـل و آن دلـیـل دوسـتـم نـدارد …
یــا چـه می دانـم …
مثـل خیـلیـهـا بگـویـد لیـاقـتـم بـیـشـتـر از این حرفـهاسـت …
می تـرسـم از اینــکـه
هـرچـیـزی بـگویـد جُـز :
” مــَــن هـم دوسـتت دارم … ”
::
::
قهوه یا کاکائو ؟
فرقی نمی کند !
تو کافئین خالصی …
حتی خیالت ،
خواب را از سرم می پراند !!!
::
::
نذر کرده ام
صد دور تسبیح
اهدنا صراط المستقیم بخوانم ؛
شاید
مرا که میبینی ،
دیگر مسیرت را کج نکنی !!!
::
::
چــه زیبــاست وقتـی میفهمـی
کسـی زیــر ایـن گنبد کبــود
انتظــارت را میـکشد ؛
چــه شیــرین است
طعــم چنـد کلمــه کــه میگــوید :
کجــایــی …؟
::
::
لعنت به تُـو که جنس ات خــــــراب است…
چرکیـن تر می شود …
هر بار صابون ات به دلم می خورد..
::
::
یکی بـــود ، یکی . .
مـــن میروم قصّـــه باید آغــــاز شود . . . !
::
::
یک نفر ،
همیشه یک نفر نیست ؛
یک نفر گاهی همه است …
شاید حالا بتوانی بفهمی
وقتی غروب یک روز تعطیل
دلم برای تو تنگ می شود
چه دلتنگی عظیمی را
به دوش میکشم …!!!
::
::
دهانم پر از حرف است
اما . . .
با دهان پر که نمی شود حرف زد . . .
::
::
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
دلم فردا هوای امروز را می کند
::
::
من
چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست …
این من!
نه در پی عشق است نه تشنه ی مهربانی
فراری از پسران مانکن پرست و دختران آهن پرست …
فقط برای خودم هستم…خود خودم ! مال خودم !
صبورم و عجول !!
سنگین و سرگردان !!
مغرور …
با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد !!!
و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی ؛ هیچ ندارم
راهت را بگیــر و بـــــــرو
حوالی ما توقف ممنــــوع است !
::
::
آدمـهـآیی کـه شمآ رآ ترک میکـنند غریبـه هآیی هسـتند که یـک روز بـآ شمـآ آشـنآ مـیشوند!
بآ افکـآرِ شـُمآ! بآ حـرف هآی شـُمآ ! بآ دستهآی شـُما !
بآ رویآهآی شـُمآ ! بآ تک تک لحظه هآی شـُمآ !
یک روز ناگهآن حوصله شآن سر میرود !
دلـشـآن رآ و دستهآشآن رآ و حرفهآیشان رآ و خوآبشآن رآ پـس میگیریند !
و غریـبه هـآیی میـشوند بـآ خـآطـرآتـی که پـُر میکنند :
افـکارتـآن رآ دستهآیـتآن رآ خـوآب هـآیتـآن رآ رویـآ هآ و تـک تـک لـحـظـه هـآیـتـآن رآ
یک روز نـآگهآن حوصـله ی شـُمآ سـر میـرود غریـبه هآیی میشوید کـه خودتـآن رآ تـَرک مـیکـنیـد
::
::
نوشته بود ” ذهن تو مریض است”
نه رفیق بیا ذهن های مریض را برایت معنی کنم!
ذهن مریض آنیست که بهانه شلوغی واگن مترو و به بهانه ترمز خودش را به زن ها میمالد !
ذهن مریض آنیست که به بهانه جا نبودن در اتوبوس خودش را به زنها میچسباند!
ذهن مریض آنیست که وقتی دختری کنار خیابان در انتظار تاکسی است قیمت میپرسد!
ذهن مریض آنیست که شیطنت خاص زنان را فاحشه گری میداند!
ذهن مریض آنیست کوچکترین لبخند یک زن را درخواست س ک .س میداند!
اینجا مرد هایش از کمبود همه را فاحشه میدانند جز مادر و خواهر خویش
شبـــــــیه مه شده بـــــــــودی
نه میــــــــشد در آغوشت گرفــــــت
و نه آنســـــــــــوی تو را دیـــــــد
تنـــــــــــــها میشد در تـــــو گم شد
که شـــــــدم …
::
::
آدم وقتی یه حس تکرارنشدنی رو با یکی تجربه میکنه ،
دیگه اون حس رو با هیچکس دیگه ای نمیتونه تجربه کنه !
بعضی حس های خاص و ناب هستند … مثل بعضی آدم ها !
::
::
حیف که روی تو غیرت دارم،
وگرنه روسریت را
از همین سطر باز می کردم
که همه ببینند
چه خیالی بافته ام
از موهایت…
::
::
بـا ایـن شـراب هـا
مـسـت نـمـی شـوم دیـگـر
بـایـد دوبـاره سـراغ چـشـم هـای تـو بـیـایـم !
::
::
مــــاه را
بیشــــتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه، هر شب
تـــو را به یاد مـــن می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این مــــاه
با هیچ دســـتمالی
از پنجــــره پــاک نمی شـــود . . .
::
::
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم ، گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار . . .
بگذریـم !
::
::
سخت افسوس می خورم
برای تمام روزهایی
که بی تو ..
گذشتند
و
تمام شب هایی
که با تو ..
نمی گذرند!
می بینی دلبندم؟
هنوز رویایت تمام زندگی من است!
::
::
بعضـــی از سردرد هــــا نـــــــه با چایی خوب میشـــــــــه …
نــــــــه با ژلفن و نه حتی بــا خوابــــــــ ..!
بعضی از سردرد ها فقط با دیدن اونــــــ دو تا چشــــــــای تو خوب میشـــــه …!
::
::
دستانت را ، در برابرم مشت می کنی …
می پرسی: گل یا پوچ؟
در دلــم مـی گـویـم: فـقـــط دســتانـت …
::
::
پای تو که وسط می آید
هم آغوشی
بی معنا میشود
با تو تا آسمان میروم …. !
بلوغ ِ احساسَم
میانِ بازوانِ تو
رویا را ؛ حقیقت ِمحض می کند ،
بمان !
::
::
امان از این بوی ِ پاییز و آسمان ابری !
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچکس ِ دیگری …
فقط میدانی که هر چه هوا سردتر میشود ،
دلت آغوش ِ گرمتری میخواهد
::
::
شـعرم ڪــہ تـو بـاشـی
هـم وزن دارم
هـم قـافـیـــہ را نـباخـتــہ ام
نظرات شما عزیزان: